تکپارتی
#تکپارتی
**عنوان: پرواز دوباره**
صدای جیغ لاستیکها، بعد صدای مهیبی که توی گوشم پیچید. دیگه چیزی نفهمیدم.
وقتی چشم باز کردم، توی یه اتاق سفید بودم. سرم درد میکرد و دستم توی گچ بود. یه پرستار اومد کنارم و با لبخند گفت: "بالاخره به هوش اومدی. حالت خوبه؟"
سعی کردم بلند شم، ولی درد شدیدی توی سرم پیچید. "کجام؟ چی شده؟"
"تصادف کردی. یه ماشین بهت زد. خوشبختانه چیزیت نشد، فقط یه کم آسیب دیدی."
تصادف... لعنتی. سعی کردم همه چیو به یاد بیارم. داشتم از خونه برمیگشتم که...
نگاهم به گوشیم افتاد. چندتا تماس بیجواب از مامان، از سارا... و یه پیام از جیمین.
جیمین... توی تور بود. خارج از کره. قلبم یه جوری شد. باهاش تماس گرفتم.
بعد از چندتا بوق، صداش رو شنیدم. صداش یه کم خسته بود. "الو؟ عشقم؟"
بغضم گرفت. "جیمین... من..."
"چیشده؟ صدات گرفته. خوبی؟"
"تصادف کردم."
یه لحظه سکوت. بعد، یه نفس عمیق کشید. "چی؟! کجایی؟ حالت خوبه؟"
"آره، خوبم. فقط یه کم آسیب دیدم. بیمارستانم."
"چرا بهم نگفتی؟ چرا زنگ نزدی؟" صداش پر از نگرانی بود.
"نمیخواستم نگران شی. میدونم چقدر سرت شلوغه."
"این چه حرفیه؟" صداش بلند شد. "من باید پیشت باشم."
"نمیخواد. تورته، نمیتونی بیای. من خوبم، قول میدم. فقط... مواظب خودت باش."
بعد از کلی اصرار و بحث، بالاخره راضی شد. قول داد که هر روز بهم زنگ بزنه و بهم رسیدگی کنه. قطع کردیم و من به این فکر میکردم که چقدر دوستش دارم، چقدر نگرانمه. و چقدر دلم میخواست الان کنارم بود.
روزها گذشت و من توی بیمارستان بودم. جیمین هر روز بهم زنگ میزد، باهام حرف میزد، شوخی میکرد و سعی میکرد حالم رو خوب کنه. با اینکه کیلومترها از هم دور بودیم، ولی حضورش رو حس میکردم.
بالاخره از بیمارستان مرخص شدم و برگشتم خونه. هنوز یه کم ضعیف بودم، ولی خوشحال بودم که دوباره توی خونهم بودم.
چند روز بعد، یه روز صبح، در خونهمون زده شد. با احتیاط رفتم سمت در. وقتی در رو باز کردم، خشکم زد.
جیمین!
با یه لبخند بزرگ، توی چارچوب در ایستاده بود. صورتش خسته بود، ولی چشماش برق میزد.
"سورپرایز!"
دویدم سمتش و بغلش کردم. اونقدر محکم بغلش کردم که مطمئن بودم استخونهام داشت میشکست.
"تو... تو اینجا چیکار میکنی؟"
"تور تموم شد. زودتر از چیزی که فکر میکردم. نمیتونستم بیشتر از این دوریتو تحمل کنم."
اشک توی چشمهام جمع شد. "ولی... کارات..."
"فدای سرت. مهمترین کارم اینه که کنار تو باشم."
اون شب، وقتی توی بغلش خوابیدم، حس کردم که دوباره به پرواز برگشتم. با اینکه یه تصادف تجربهی سختی بود، ولی این باعث شد که دوباره قدر عشقمون رو بدونم و بفهمم که چقدر خوشبختم که جیمین رو دارم
**عنوان: پرواز دوباره**
صدای جیغ لاستیکها، بعد صدای مهیبی که توی گوشم پیچید. دیگه چیزی نفهمیدم.
وقتی چشم باز کردم، توی یه اتاق سفید بودم. سرم درد میکرد و دستم توی گچ بود. یه پرستار اومد کنارم و با لبخند گفت: "بالاخره به هوش اومدی. حالت خوبه؟"
سعی کردم بلند شم، ولی درد شدیدی توی سرم پیچید. "کجام؟ چی شده؟"
"تصادف کردی. یه ماشین بهت زد. خوشبختانه چیزیت نشد، فقط یه کم آسیب دیدی."
تصادف... لعنتی. سعی کردم همه چیو به یاد بیارم. داشتم از خونه برمیگشتم که...
نگاهم به گوشیم افتاد. چندتا تماس بیجواب از مامان، از سارا... و یه پیام از جیمین.
جیمین... توی تور بود. خارج از کره. قلبم یه جوری شد. باهاش تماس گرفتم.
بعد از چندتا بوق، صداش رو شنیدم. صداش یه کم خسته بود. "الو؟ عشقم؟"
بغضم گرفت. "جیمین... من..."
"چیشده؟ صدات گرفته. خوبی؟"
"تصادف کردم."
یه لحظه سکوت. بعد، یه نفس عمیق کشید. "چی؟! کجایی؟ حالت خوبه؟"
"آره، خوبم. فقط یه کم آسیب دیدم. بیمارستانم."
"چرا بهم نگفتی؟ چرا زنگ نزدی؟" صداش پر از نگرانی بود.
"نمیخواستم نگران شی. میدونم چقدر سرت شلوغه."
"این چه حرفیه؟" صداش بلند شد. "من باید پیشت باشم."
"نمیخواد. تورته، نمیتونی بیای. من خوبم، قول میدم. فقط... مواظب خودت باش."
بعد از کلی اصرار و بحث، بالاخره راضی شد. قول داد که هر روز بهم زنگ بزنه و بهم رسیدگی کنه. قطع کردیم و من به این فکر میکردم که چقدر دوستش دارم، چقدر نگرانمه. و چقدر دلم میخواست الان کنارم بود.
روزها گذشت و من توی بیمارستان بودم. جیمین هر روز بهم زنگ میزد، باهام حرف میزد، شوخی میکرد و سعی میکرد حالم رو خوب کنه. با اینکه کیلومترها از هم دور بودیم، ولی حضورش رو حس میکردم.
بالاخره از بیمارستان مرخص شدم و برگشتم خونه. هنوز یه کم ضعیف بودم، ولی خوشحال بودم که دوباره توی خونهم بودم.
چند روز بعد، یه روز صبح، در خونهمون زده شد. با احتیاط رفتم سمت در. وقتی در رو باز کردم، خشکم زد.
جیمین!
با یه لبخند بزرگ، توی چارچوب در ایستاده بود. صورتش خسته بود، ولی چشماش برق میزد.
"سورپرایز!"
دویدم سمتش و بغلش کردم. اونقدر محکم بغلش کردم که مطمئن بودم استخونهام داشت میشکست.
"تو... تو اینجا چیکار میکنی؟"
"تور تموم شد. زودتر از چیزی که فکر میکردم. نمیتونستم بیشتر از این دوریتو تحمل کنم."
اشک توی چشمهام جمع شد. "ولی... کارات..."
"فدای سرت. مهمترین کارم اینه که کنار تو باشم."
اون شب، وقتی توی بغلش خوابیدم، حس کردم که دوباره به پرواز برگشتم. با اینکه یه تصادف تجربهی سختی بود، ولی این باعث شد که دوباره قدر عشقمون رو بدونم و بفهمم که چقدر خوشبختم که جیمین رو دارم
- ۷.۴k
- ۱۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط