گفتم

گفتم ،

آرزو ...!

دلم خندید !!!

گفتمش ، بر چه می خندی ؟!

گفت بر حماقتت !!

گفتمش چرا ؟؟

گفت : بَسَت نبود آخر ،

همان یک آرزو ،

که اینچنین دمارت درآورد ؟!

خنده ای تلخ کردم و

گفتمش ، چرا ...

تو راست می گویی ...!!!

و ساکت شدم باز ...


#سعید_پویا_پارسا
دیدگاه ها (۴)

همیشه برای خوشحالی دل مندعای برد تیممان را می خواندیامروز دع...

ماهدر آغوش شببه خواب می رود ومن هنوز بیدارممگر می شودبی تو ب...

هر بار که دلم می گیرددست آرزوهایم را می گیرممی روم رو به روی...

اشتباه اول من این بودکه به تو اعتماد کردم !اشتباه دوم من این...

رمان بغلی من پارت ۵۷ارسلان: از اینه نگاهی به عقب کردم روی صن...

رمان در میان موهای نقره ای«پارت اول»

پارت هشتم رمان عشق اجباری

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط