نفرین شده پارت بیست و هفت
#نفرین شده #پارت_بیست_و_هفت
اینو گفتو رفت
_بهار صبر کن کجا میری هنوز سوال دارم ازت
ولی دیگه صبر نکرد ببینه چی میگم سریع رفت به شدت تو فکر حرفاش بودم خیلی سریع همه چیز رو فهمیده بودم و هنوز تو شوک بودم
ساناز : پریسا بیا اینجاس پیداش کردم
بهش نگاه کردم خیره شده بودم بهش و حرفی نمیزدم
ساناز : الی ، حالت خوبه ، چرا رفتی تو هپروت ، اون دختره چیکارت داشت ؟
پریسا : این چرا اینطوری شده
با دست تکونم داد ، الی چرا اینطوری شدی ، با چشم باز خوابیدی
از هپروت اومدم بیرون بهشون نگاه کردم ، اشک تو چشمام جمع شده بود واسه همین دیدم تار شده بود
پریسا : وای خدا مرگم بده چرا داری گریه میکنی ، اون دختره چی گفت بهت اینطوری شدی ساناز برو یه چیز شیرین بخر بیار بخوره
ساناز رفت و بعد چند دقیقه با یه آبمیوه و کیک برگشت هرچقدر اصرار کردن نخوردم اصلا دهنم باز نمیشد چیزی بخورم
به سختی گفتم : منو ببرین خونه
ساناز : باشه پاشو بریم
رفتیم به سمت ماشین و سوار شدیم ، نمیدونم چند دقیقه گذشت که جلوی در خونمون بودیم ، با خودم گفتم حتما شوخی کرده بابا ، مگه میشه این چیزا ، ولی باز حرفی که با خودم زدم همه فکرا رو نقض کرد ، اگه شوخیه پس این اتفاقات که برات افتاد چی بود ها ؟
پریسا : میخوای کمکت کنم ؟
_نه نیازی نیست خودم میرم ، خداحافظ
از ماشین پیاده شدم و رفتم به سمت خونه در خونه رو باز کردم و رفتم تو سلام دادم و مستقیم رفتم تو اتاق و درو بستم ، دیگه کنترل اشکم دست خودم نبود ، یاد حرفای بهار افتادم ، جسمتو میخوان و بعد میکشنت ، هه....چقدر راحت این حرفو زد انگار اصلا براش مهم نبود ، معلومه براش مهم نیست زندگی و جون من چه ربطی به اون داره ،
الینا ، دختر به خودت بیا ، که چی مثلا ماتم گرفتی که چی بشه ، به خودت بیا اگه کاری نکنی میمری ، آره اشک ریختن و ماتم گرفتن چیزی رو حل نمیکنه من باید نشونشون بدم که قویم باید بدونن که نمیتونن منو به دست بیارن ، فقط کافیه نترسی همین ، گوشه ذهنم با خودم گفتم ، هه ..... کاشکی به همین سادگی بود ، میدونستم کار به همین سادگی نیست
پارت بیست و هفتم تقدیمتون 🥰❤️
لایک و فالو یادتون نره ❤️🧡
#رمان #ترسناک #نویسنده
اینو گفتو رفت
_بهار صبر کن کجا میری هنوز سوال دارم ازت
ولی دیگه صبر نکرد ببینه چی میگم سریع رفت به شدت تو فکر حرفاش بودم خیلی سریع همه چیز رو فهمیده بودم و هنوز تو شوک بودم
ساناز : پریسا بیا اینجاس پیداش کردم
بهش نگاه کردم خیره شده بودم بهش و حرفی نمیزدم
ساناز : الی ، حالت خوبه ، چرا رفتی تو هپروت ، اون دختره چیکارت داشت ؟
پریسا : این چرا اینطوری شده
با دست تکونم داد ، الی چرا اینطوری شدی ، با چشم باز خوابیدی
از هپروت اومدم بیرون بهشون نگاه کردم ، اشک تو چشمام جمع شده بود واسه همین دیدم تار شده بود
پریسا : وای خدا مرگم بده چرا داری گریه میکنی ، اون دختره چی گفت بهت اینطوری شدی ساناز برو یه چیز شیرین بخر بیار بخوره
ساناز رفت و بعد چند دقیقه با یه آبمیوه و کیک برگشت هرچقدر اصرار کردن نخوردم اصلا دهنم باز نمیشد چیزی بخورم
به سختی گفتم : منو ببرین خونه
ساناز : باشه پاشو بریم
رفتیم به سمت ماشین و سوار شدیم ، نمیدونم چند دقیقه گذشت که جلوی در خونمون بودیم ، با خودم گفتم حتما شوخی کرده بابا ، مگه میشه این چیزا ، ولی باز حرفی که با خودم زدم همه فکرا رو نقض کرد ، اگه شوخیه پس این اتفاقات که برات افتاد چی بود ها ؟
پریسا : میخوای کمکت کنم ؟
_نه نیازی نیست خودم میرم ، خداحافظ
از ماشین پیاده شدم و رفتم به سمت خونه در خونه رو باز کردم و رفتم تو سلام دادم و مستقیم رفتم تو اتاق و درو بستم ، دیگه کنترل اشکم دست خودم نبود ، یاد حرفای بهار افتادم ، جسمتو میخوان و بعد میکشنت ، هه....چقدر راحت این حرفو زد انگار اصلا براش مهم نبود ، معلومه براش مهم نیست زندگی و جون من چه ربطی به اون داره ،
الینا ، دختر به خودت بیا ، که چی مثلا ماتم گرفتی که چی بشه ، به خودت بیا اگه کاری نکنی میمری ، آره اشک ریختن و ماتم گرفتن چیزی رو حل نمیکنه من باید نشونشون بدم که قویم باید بدونن که نمیتونن منو به دست بیارن ، فقط کافیه نترسی همین ، گوشه ذهنم با خودم گفتم ، هه ..... کاشکی به همین سادگی بود ، میدونستم کار به همین سادگی نیست
پارت بیست و هفتم تقدیمتون 🥰❤️
لایک و فالو یادتون نره ❤️🧡
#رمان #ترسناک #نویسنده
۶.۸k
۱۰ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.