نفرین شده پارت بیست و هشت
#نفرین شده #پارت_بیست_و_هشت
میدونستم که به همین راحتی منو ول نمیکنن ، ولی خب یه امیدی ته دلم به وجود اومده بود حتی اگه قرار نبود ولم کنن باید تلاشمو میکردم باید ،
بازم فکرای منفی به سراغم اومدن ، اگه به خانوادم آسیب بزنن چی ؟ ، نه نه بهار گفت تا وقتی کار به کارشون نداشته باشن باهاشون کار ندارن ، پس بهشون نمیگم ، ای خدا تو چه مصیبتی گیر کردم ، خدایا خودت کمکم کن ، دیگه اشکم داشت راه میوفتاد که در اتاقم زده شد سریع یه نفس عمیق کشیدم و گفتم
_بله
مامان : الینا ناهار آمادس نمیخوری ؟
_نه مامان فعلا گشنم نیست
مامان : باشه هر وقت گشنت شد غذا رو گازه
_ممنون
با همون لباسای بیرون روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد ، با سر درد بدی از خواب بیدار شدم ، ای خدا بازم سردرد ، به ساعت نگاه کردم ، چشمام نزدیک بود از کاسه دربیاد ساعت ۷ شب بود ، یا خدا چقدر خوابیدم ، داشتم از گشنگی میمردم ، لباسامو عوض کردم و رفتم پایین
_مامان کجایی
مامان : بلههه ، تو آشپزخونم
رفتم پیشش : من گشنمه
مامان : دستم گیره ، زیر اون گاز رو روشن کن تا گرم بشه
خیلی سردرد داشتم اصلا نمیتونستم بلند شم از سر جام ، ولی خب مامان دستش گیر بود
اینم پارت بیست و هشتم ❤️🤗
لایک و فالو یادتون نره ❤️🧡
#رمان #ترسناک #نویسنده
میدونستم که به همین راحتی منو ول نمیکنن ، ولی خب یه امیدی ته دلم به وجود اومده بود حتی اگه قرار نبود ولم کنن باید تلاشمو میکردم باید ،
بازم فکرای منفی به سراغم اومدن ، اگه به خانوادم آسیب بزنن چی ؟ ، نه نه بهار گفت تا وقتی کار به کارشون نداشته باشن باهاشون کار ندارن ، پس بهشون نمیگم ، ای خدا تو چه مصیبتی گیر کردم ، خدایا خودت کمکم کن ، دیگه اشکم داشت راه میوفتاد که در اتاقم زده شد سریع یه نفس عمیق کشیدم و گفتم
_بله
مامان : الینا ناهار آمادس نمیخوری ؟
_نه مامان فعلا گشنم نیست
مامان : باشه هر وقت گشنت شد غذا رو گازه
_ممنون
با همون لباسای بیرون روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد ، با سر درد بدی از خواب بیدار شدم ، ای خدا بازم سردرد ، به ساعت نگاه کردم ، چشمام نزدیک بود از کاسه دربیاد ساعت ۷ شب بود ، یا خدا چقدر خوابیدم ، داشتم از گشنگی میمردم ، لباسامو عوض کردم و رفتم پایین
_مامان کجایی
مامان : بلههه ، تو آشپزخونم
رفتم پیشش : من گشنمه
مامان : دستم گیره ، زیر اون گاز رو روشن کن تا گرم بشه
خیلی سردرد داشتم اصلا نمیتونستم بلند شم از سر جام ، ولی خب مامان دستش گیر بود
اینم پارت بیست و هشتم ❤️🤗
لایک و فالو یادتون نره ❤️🧡
#رمان #ترسناک #نویسنده
۶.۷k
۱۰ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.