ناپدری
#ناپدری
#pt15
Season 2
توی پارک منتظر دخترکوچولوش بود که جینا اومد پیشش خب کوک فکر کرد فقط اومده هوا بخوره یا با اون کاری نداره
_تو کاری داری هردفع میای کنار من میشینی
/چی؟نه خب خودت چرا همش اینجایی
همون موقع صدا آشنایی به گوشش خورد
+کوکی جونم
_سوفیا
کوک قدماشو تند تر کرد و سوفیا رو تو بغلش گرفت
وقتی خواستن برن رو اون نیمکت بشینن کوک دید که اون دختر نیست ولی اهمیت نداد کوک نشست و سوفیا هم کنارش نشست
/ا اون سوفیاست؟آره خودشه یعنی اون کسی که ازش گفت این پسرست ولی آخه چرا چرا سوفیا باید با اون باشه (فکر کنم نمیدونی اینا بیشتر از چیزی که فکر کنی کنار هم بودن) جینا از اونجا دور شد حالا اون دوتا راحت بودن
_بریم رستوران
+بریم
سوفیا و کوک باهم رفتن رستوران این رستوران یه جایه مخصوص داشت که تو تراس بود و از اونورش دریا پیدا بود اون دوتا تو اون قسمت رفتن اونجا کنارهم نشستن موقع غذا خوردنشون بود که بویه اون غذا به دماغ سوفیا خورد حس حالت تهوو بهش دست داد
_سوفیا خوبی؟
+خوبم فقط نمیدونم چرا حالت تهوو دارم
_چیزی خوردی؟
+صبحونه خوردم
سوفیا خواست یه خورده از غذا رو بخوره که اوق زد
همونو بلند شد و دویید وقتی کوک همراهش رفت رو زمین نشسته بود خودشو بغل کرده بود کوک رفت و کنار سوفیا نشسته دستشو دورش پیچید و بازوشو نوازش کرد
_حالت خوبه عشقم
+هوم بهترم
_میخوای بزاریم یه روز دیگه؟هوم؟رنگت پریده
+نه نیازی نیست من خوبم
_ خیله خوب دیگه حالت تهوو نداری؟
+نه
_خب پاشو بریم
کوک و سوفیا بلند شدن و رفتن بیرون
#pt15
Season 2
توی پارک منتظر دخترکوچولوش بود که جینا اومد پیشش خب کوک فکر کرد فقط اومده هوا بخوره یا با اون کاری نداره
_تو کاری داری هردفع میای کنار من میشینی
/چی؟نه خب خودت چرا همش اینجایی
همون موقع صدا آشنایی به گوشش خورد
+کوکی جونم
_سوفیا
کوک قدماشو تند تر کرد و سوفیا رو تو بغلش گرفت
وقتی خواستن برن رو اون نیمکت بشینن کوک دید که اون دختر نیست ولی اهمیت نداد کوک نشست و سوفیا هم کنارش نشست
/ا اون سوفیاست؟آره خودشه یعنی اون کسی که ازش گفت این پسرست ولی آخه چرا چرا سوفیا باید با اون باشه (فکر کنم نمیدونی اینا بیشتر از چیزی که فکر کنی کنار هم بودن) جینا از اونجا دور شد حالا اون دوتا راحت بودن
_بریم رستوران
+بریم
سوفیا و کوک باهم رفتن رستوران این رستوران یه جایه مخصوص داشت که تو تراس بود و از اونورش دریا پیدا بود اون دوتا تو اون قسمت رفتن اونجا کنارهم نشستن موقع غذا خوردنشون بود که بویه اون غذا به دماغ سوفیا خورد حس حالت تهوو بهش دست داد
_سوفیا خوبی؟
+خوبم فقط نمیدونم چرا حالت تهوو دارم
_چیزی خوردی؟
+صبحونه خوردم
سوفیا خواست یه خورده از غذا رو بخوره که اوق زد
همونو بلند شد و دویید وقتی کوک همراهش رفت رو زمین نشسته بود خودشو بغل کرده بود کوک رفت و کنار سوفیا نشسته دستشو دورش پیچید و بازوشو نوازش کرد
_حالت خوبه عشقم
+هوم بهترم
_میخوای بزاریم یه روز دیگه؟هوم؟رنگت پریده
+نه نیازی نیست من خوبم
_ خیله خوب دیگه حالت تهوو نداری؟
+نه
_خب پاشو بریم
کوک و سوفیا بلند شدن و رفتن بیرون
۹.۹k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.