عشق باطعم تلخ Part13
#عشق_باطعم_تلخ #Part13
شهرزاد برام دست تکون میداد میخندید، میدونست که از عصبانیت داره از سرم بخار بلند میشه.
پرهام وسط راه برگشت طرفمون؛ یعنی طرف چهار نفرمون من، سما، فرهاد و کامیار.
- یک نفر سرگروه برای خودتون انتخاب کنید که بتونم مطالب رو از طریق اون بهتون برسونم.
فرهاد نگاهی به من کرد و گفت:
- خانم راد.
سریع گفتم:
- نه نمیشه.
پرهام پرید وسط حرفم...
- اصراری نیست کسی که نمیخواد، نخواد.
چپ چپ نگاهش کردم؛ اما مگه این اصلا براش مهم بود. سما به پرهام نگاهی انداخت و گفت:
- آخه ما از پسش برنمیآییم ولی برای آنا...
نذاشتم ادامه بده.
- سما جون کاری نداره، هر چی از طرف آقای زند بهتون رسید، به گوش ما برسون، همین...
کامیار در سکوت فقط به ما نگاه میکرد، این بشر اصلاً زیاد اجتماعی نبود.
فرهادم فقط بلد بود بخنده، با همون لحنی که خنده در اون موج میزد، گفت:
- آقای زند خودتون انتخاب کنید.
پرهام خیره شد به فرهاد...
- ببین برای من مهم نیست شخص کی باشن، فقط گفتم یک سرگروه داشته باشین؛ اجباری نیست حتما خانم راد باشن، یکی باشه که لیاقت داشته باشه.
بله نفهمیدم چی گفت! نکبت، غیر مستقیم بهم گفت بی لیاقت، باشه لیاقت رو نشونت میدم!
- بچهها، بیخیال!
خودم این مسئولیت رو قبول میکنم.
زل زدم به پرهام...
- و نشون میدم لیاقت داشتن فقط خودنمایی نیست!
به عمد گفتم خودنمایی؛ چون این پرهام خیلی از خود راضی بود، باید حالیش میکردم.
خیلی سرد نگاهی بهم کرد و چیزی نگفت، اصلاً بدرک...
پشت سرش حرکت کردیم تا بالا سر بیمار هیچ کسی، هیچی نمیگفت.
کلاس بعد از چهار ساعت، سرو کله زدن با اون روانی(پرهام) تموم شد؛ پایان کلاس زودتر از همه وسایلم رو جمع کردم.
- خسته نباشین، خداحافظ.
پرهام که داشت با کامیار صحبت میکرد، گفت:
- صبر کنید خانم راد.
وایستادم تا کارش با کامیار تموم شه، سما باهام دست داد و رفت فرهاد اومد سمتم...
- خانم راد خیلی باحالی!
خندیدم...
- چطور؟!
- خیلی لجبازی.
و مثل همیشه خندید، نمیدونم فاز این پسر چیه؟! خیلی میخندید.
- خب خانم راد کاری ندارید، من برم.
- نه، مرسی خداحافظ.
بعد از رفتن فرهاد، پرهام اومد طرفم، عادت داشت موقع راه رفتن به کفشهاش یا پایین به زمین نگاه کنه، یا موهاش رو با دستش به سمت راست ببره؛ برای همین وقتی بهم رسید، سرش رو بلند کرد و با چشمهای خاص قهوهای زل زد توی چشمهام، رنگ چشمهامون مثل هم بود قهوهای روشن.
📓 @romano0o3 📝
شهرزاد برام دست تکون میداد میخندید، میدونست که از عصبانیت داره از سرم بخار بلند میشه.
پرهام وسط راه برگشت طرفمون؛ یعنی طرف چهار نفرمون من، سما، فرهاد و کامیار.
- یک نفر سرگروه برای خودتون انتخاب کنید که بتونم مطالب رو از طریق اون بهتون برسونم.
فرهاد نگاهی به من کرد و گفت:
- خانم راد.
سریع گفتم:
- نه نمیشه.
پرهام پرید وسط حرفم...
- اصراری نیست کسی که نمیخواد، نخواد.
چپ چپ نگاهش کردم؛ اما مگه این اصلا براش مهم بود. سما به پرهام نگاهی انداخت و گفت:
- آخه ما از پسش برنمیآییم ولی برای آنا...
نذاشتم ادامه بده.
- سما جون کاری نداره، هر چی از طرف آقای زند بهتون رسید، به گوش ما برسون، همین...
کامیار در سکوت فقط به ما نگاه میکرد، این بشر اصلاً زیاد اجتماعی نبود.
فرهادم فقط بلد بود بخنده، با همون لحنی که خنده در اون موج میزد، گفت:
- آقای زند خودتون انتخاب کنید.
پرهام خیره شد به فرهاد...
- ببین برای من مهم نیست شخص کی باشن، فقط گفتم یک سرگروه داشته باشین؛ اجباری نیست حتما خانم راد باشن، یکی باشه که لیاقت داشته باشه.
بله نفهمیدم چی گفت! نکبت، غیر مستقیم بهم گفت بی لیاقت، باشه لیاقت رو نشونت میدم!
- بچهها، بیخیال!
خودم این مسئولیت رو قبول میکنم.
زل زدم به پرهام...
- و نشون میدم لیاقت داشتن فقط خودنمایی نیست!
به عمد گفتم خودنمایی؛ چون این پرهام خیلی از خود راضی بود، باید حالیش میکردم.
خیلی سرد نگاهی بهم کرد و چیزی نگفت، اصلاً بدرک...
پشت سرش حرکت کردیم تا بالا سر بیمار هیچ کسی، هیچی نمیگفت.
کلاس بعد از چهار ساعت، سرو کله زدن با اون روانی(پرهام) تموم شد؛ پایان کلاس زودتر از همه وسایلم رو جمع کردم.
- خسته نباشین، خداحافظ.
پرهام که داشت با کامیار صحبت میکرد، گفت:
- صبر کنید خانم راد.
وایستادم تا کارش با کامیار تموم شه، سما باهام دست داد و رفت فرهاد اومد سمتم...
- خانم راد خیلی باحالی!
خندیدم...
- چطور؟!
- خیلی لجبازی.
و مثل همیشه خندید، نمیدونم فاز این پسر چیه؟! خیلی میخندید.
- خب خانم راد کاری ندارید، من برم.
- نه، مرسی خداحافظ.
بعد از رفتن فرهاد، پرهام اومد طرفم، عادت داشت موقع راه رفتن به کفشهاش یا پایین به زمین نگاه کنه، یا موهاش رو با دستش به سمت راست ببره؛ برای همین وقتی بهم رسید، سرش رو بلند کرد و با چشمهای خاص قهوهای زل زد توی چشمهام، رنگ چشمهامون مثل هم بود قهوهای روشن.
📓 @romano0o3 📝
۳.۸k
۰۸ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.