رمان قهرمان زندگی من پارت ۸

💔🕸💔🕸💔🕸💔🕸💔
#قهرمان_زندگی_من [🕸💔]
#پارت_⁸ [🕸💔]

دستامو شستم و ماری رو دیدم که جلوی در با چهره ای خجالتی وایساده بود جلوی در.
ماری- ای.. ای.. اینجا خونه ی توعه شدو؟
در حالی که داشتم دستکشامو عوض میکردم گفتم: اره چطور؟
ماری- حدس میزدم.

«ماری🕶❤️‍🩹»
داشت دستکشاشو عوض میکرد انقدر خجالت کشبده بودم که ازم حرارت بلند میشد.
یه دفعه چشمام سیاهی رف...

«شدو🕸❤️‍🩹»
خب اینم از این.
یهو از پشت سرم یه صدایی شنیدم.
چریخیدم دیدم ماری نقش زمینه.
- ماری!؟؟ چه اتفاقی افتاد؟
سریع رفتم سمتش.
بغلش کردم مثل پر سبک و نرم بود گذاشتمش روی تخت.
متوجه یه صدا از پست سرم شدم.
صدا- شدو زود باش نجاتش بده!
یه صدای اشنا.... سریع چرخیدم به سمت صدا.
- چی؟... ماریا؟ این غیر ممکنه!
ماریا- زود باش تو نباید بزاری بمیره.
- ولی.. من نمیدونم چیکار کنم..

💔🕸💔🕸💔🕸💔🕸💔
دیدگاه ها (۸)

رمان قهرمان زندگی من پارت ۹💔

رمان یک خاطره پارت ۱٠.... خودمم گریه کردم😭💔....

بچه ها دارم سعی میکنم خوابمو بکشم تا بتونم حداقل نشون بدم بهتون👀

رمان قهرمان زندگی من پارت ۷

معذرت دیر شد مامانم کارم داشت

Love and hate { عـشـق و نـفـرت }" part 4 " ویو جونگکوک : وقت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط