رمان یک خاطره پارت ۱٠.... خودمم گریه کردم😭💔....
💔🕸💔🕸💔🕸💔🕸💔
#قهرمان_زندگی_من [🕸💔]
#پارت_¹⁰ [🕸💔]
- باشه.. حتما.
زنگ زدم به سونیک تا بیاد بیمارستان.
«سونیک💙⚡»
با سرعت رفتم به سمت بیمارستان نکنه ماری چیزیش شده باشه. سریع رفتم طبقه ۵ و از اسانسور پباده شدم.
شدو رو آخر راهرو دیدم اروم اومد جلو منم رفتم به سمتش.
یهو پرید بغلم.
- شدو؟؟ تو داری گریه میکنی؟
شدو با گریه گفت: معلوم نیست چمه سونیک کمکم کن.
- مگه چی شده؟
شدو- ناراحتی قلبی داره!
- چی؟؟ ماری؟!
سرشو تکون داد.
بیشتر گریه کرد. آروم دستمو زدم به شونه اش: گریه نکن تو خیلی قوی هستی.
سرشو از روی شونم برداشت دیدم چهره اش مثل لبو سرخ شده و چشماش پر اشکه.
حالا باید چیکار کنیم؟ یعنی همه مون میمیریم؟
- بسته شدو من درکت میکنم.
ماری هم مثل ماریا... مطمئنم شدو خیلی ناراحته. چون میدونه ماری خیلی دوستش داره.
💔🕸💔🕸💔🕸💔🕸💔
#قهرمان_زندگی_من [🕸💔]
#پارت_¹⁰ [🕸💔]
- باشه.. حتما.
زنگ زدم به سونیک تا بیاد بیمارستان.
«سونیک💙⚡»
با سرعت رفتم به سمت بیمارستان نکنه ماری چیزیش شده باشه. سریع رفتم طبقه ۵ و از اسانسور پباده شدم.
شدو رو آخر راهرو دیدم اروم اومد جلو منم رفتم به سمتش.
یهو پرید بغلم.
- شدو؟؟ تو داری گریه میکنی؟
شدو با گریه گفت: معلوم نیست چمه سونیک کمکم کن.
- مگه چی شده؟
شدو- ناراحتی قلبی داره!
- چی؟؟ ماری؟!
سرشو تکون داد.
بیشتر گریه کرد. آروم دستمو زدم به شونه اش: گریه نکن تو خیلی قوی هستی.
سرشو از روی شونم برداشت دیدم چهره اش مثل لبو سرخ شده و چشماش پر اشکه.
حالا باید چیکار کنیم؟ یعنی همه مون میمیریم؟
- بسته شدو من درکت میکنم.
ماری هم مثل ماریا... مطمئنم شدو خیلی ناراحته. چون میدونه ماری خیلی دوستش داره.
💔🕸💔🕸💔🕸💔🕸💔
۲.۶k
۰۱ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.