رمان ماه من🌙🙂
part 85
پانیذ:
حرفاش سنگین بود برام...
رضا:نمیدونم اینو باید خودت بفهمی من حرفامو گفتم...
داشت میرفت از اتاق بره بیرون که بازوشو گرفتم
من:باید یه جواب بهم بدی من باید تکلیفم و بدونم...
رضا:کسی که به این راحتی ممد و فراموش کرد به نظرت پایبند من میمونه؟عشق کشک نیست که کشتش و جای گزین گذاشت براش...
بغض گلوم و گرفت...
من:حس من به ممد یه حس بچه گونه بود...
رضا:از کجا بدونم حست به من بچه گونه نیست هوم؟؟تو هنوز تکلیفت با خودت مشخص نیست یکم فکر کن آدم دو روزه عاشق میشه مگه؟
داشت غرورم و تیکه تیکه میکرد...
اشکام ریخت...
رضا:گریه نکن اشکات رو اعصابمن اینو گفت و از اتاق رفت بیرون...
یه صدای وحشتناک از بیرون اومد...
در و شکوند و رفت...
همه آدمای دورم خوشبختن با کسایی که دوستشون دارن من چی پس؟
حسودی میکنم؟
اره حسودیم میشه...
جیغ میزدم و هرچی جلو دستم بود پرت میکردم به خودم اومدم دیدم از دستم لیتر لیتر داره خون میره...
...
رضا:
داشتم از خونه میزدم بیرون که صدای طبقه بالا منو نگه داشت...
صدای شکستن شیشه بود با دو رفتم بالا...
پانیذ آینه رو شکسته بود و از دستاش داشت خون میومد...
من:چیکار کردی روانی؟
پانیذ با جیغ و گریه :اره من روانیم چرا برگشتی برو دیگه برگشتی ببینی چه بلایی سرم آوردی دِ ببین ببین قلب من هیچی ازش نمونده بود تو هم دیگه زدی ازبین بردیش حق با مامانم بود نباید بر میگشتم بهم گفت پانیذ دلتو میکشنن ناراحتت میکنن گفت تازه خوب شدی نرو من گوش ندادم من احمق برگشتم چون فکر کردم درست میشه فکر کردم پیش کسایی که دوستشون دارم قلبم درست میشه توی لعنتی از کجا اومدی توی زندگیم اصلا میدونی حق با تو بود من از روی احمقیم فکر کردم دوست دارم برو تنهام بزار جوری برو که انگار نبودی از اول برو من یه بار تونستم بازم میتونم...
افتاد رو زمین و توی خودش جمع شد...
زم زمه میکرد:برو دست از سرم بردارید همتون مثل همید...
من نمیخواستم اینطوری بشه...
من با اینکه دوسش داشتم دلشو شکستم من یه عوضی بیش نیستم:))))
رفتم کنارش نشستم دستاش خیلی خون میومد
دستمو بردم سمتش
پانیذ:دست نزن به من...
نشست تو جاش...
و ازم فاصله گرفت
پانیذ:برو دیگه نگفتی مگه بچم ها برو....
من:بس کن پانیذ دستات داره خون میاد...
پانیذ:مهم نیس...برو
دیگه داشت اعصابم خورد میشد...
دست سالمشو گرفتم بلندش کردم دنبال خودم کشیدمش...
.
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
پانیذ:
حرفاش سنگین بود برام...
رضا:نمیدونم اینو باید خودت بفهمی من حرفامو گفتم...
داشت میرفت از اتاق بره بیرون که بازوشو گرفتم
من:باید یه جواب بهم بدی من باید تکلیفم و بدونم...
رضا:کسی که به این راحتی ممد و فراموش کرد به نظرت پایبند من میمونه؟عشق کشک نیست که کشتش و جای گزین گذاشت براش...
بغض گلوم و گرفت...
من:حس من به ممد یه حس بچه گونه بود...
رضا:از کجا بدونم حست به من بچه گونه نیست هوم؟؟تو هنوز تکلیفت با خودت مشخص نیست یکم فکر کن آدم دو روزه عاشق میشه مگه؟
داشت غرورم و تیکه تیکه میکرد...
اشکام ریخت...
رضا:گریه نکن اشکات رو اعصابمن اینو گفت و از اتاق رفت بیرون...
یه صدای وحشتناک از بیرون اومد...
در و شکوند و رفت...
همه آدمای دورم خوشبختن با کسایی که دوستشون دارن من چی پس؟
حسودی میکنم؟
اره حسودیم میشه...
جیغ میزدم و هرچی جلو دستم بود پرت میکردم به خودم اومدم دیدم از دستم لیتر لیتر داره خون میره...
...
رضا:
داشتم از خونه میزدم بیرون که صدای طبقه بالا منو نگه داشت...
صدای شکستن شیشه بود با دو رفتم بالا...
پانیذ آینه رو شکسته بود و از دستاش داشت خون میومد...
من:چیکار کردی روانی؟
پانیذ با جیغ و گریه :اره من روانیم چرا برگشتی برو دیگه برگشتی ببینی چه بلایی سرم آوردی دِ ببین ببین قلب من هیچی ازش نمونده بود تو هم دیگه زدی ازبین بردیش حق با مامانم بود نباید بر میگشتم بهم گفت پانیذ دلتو میکشنن ناراحتت میکنن گفت تازه خوب شدی نرو من گوش ندادم من احمق برگشتم چون فکر کردم درست میشه فکر کردم پیش کسایی که دوستشون دارم قلبم درست میشه توی لعنتی از کجا اومدی توی زندگیم اصلا میدونی حق با تو بود من از روی احمقیم فکر کردم دوست دارم برو تنهام بزار جوری برو که انگار نبودی از اول برو من یه بار تونستم بازم میتونم...
افتاد رو زمین و توی خودش جمع شد...
زم زمه میکرد:برو دست از سرم بردارید همتون مثل همید...
من نمیخواستم اینطوری بشه...
من با اینکه دوسش داشتم دلشو شکستم من یه عوضی بیش نیستم:))))
رفتم کنارش نشستم دستاش خیلی خون میومد
دستمو بردم سمتش
پانیذ:دست نزن به من...
نشست تو جاش...
و ازم فاصله گرفت
پانیذ:برو دیگه نگفتی مگه بچم ها برو....
من:بس کن پانیذ دستات داره خون میاد...
پانیذ:مهم نیس...برو
دیگه داشت اعصابم خورد میشد...
دست سالمشو گرفتم بلندش کردم دنبال خودم کشیدمش...
.
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۴۹.۱k
۱۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.