هاناهاکیماسو
#هاناهاکیماسو
#part9
صبح با حس دل درد شدیدی از خواب بیدار شد سرش همدرد میکرد بخاطر مستی دیشب وقتی به خودش اومد که خودشو لخت دید و ملافه هم خونی بود هیچکس کنارش نبود اما به یاد داشت دیشب چه اتفاقی افتاده از رو تخت بلند شد رفت حموم به خدمتکار گفت ملافه رو ببره بشوره بعد از اتاق بیرون رفت یه مسکن برداشت و خورد به سمت میز صبحانه رفت که کوک هم اونجا بود بدون توجه بهش رو صندلی نشست با ندیدن جنی ابرویی بالا انداخت
+جنی جونتو نمیبینم
_رفته بیرون
پوزخندی زد به سادگی پسرک روبه روش
+هواست خیلی به خودت باشه
_میخوای بگی نگران منی
+نه دوست دخترتو میگم
_بهتره غذاتو بخوری درضمن امشب بابابزرگ اینا میان اینجا
+اوکی
دخترک بلند شد کمی به خودش رسید بعد رفت پایین شب شده بود خودشو آماده کرد برا اومدن بابا بزرگش خیلی وقت میشد ندیدتش لباس مورد پسندشو تنش کرد و بعد رفت پایین و تا همه چیو چک کنه
+همه چی آمادست؟
.....بله خانوم آمادست
+خوبه
کوک هم آماده شده بود
+امیدوارم دوست دخترت یه دفع سر و کلش پیدانشه
_چیه نگرانی یه وقت اونو ببینن و راضی بشن با اون باشم
+خوبه خودت میدونی پدربزرگ هیچ وقت نمیزاره با دختر رقیبش زیر یه سقف باشی تو هواست باشه یه وقت به پدربزرگ چیزی نگم جئون
همون موقع کوک بازو املیا رو محکم گرفت و تو صورتش غرید
_گوش کن بچه منو تهدید نکن میدونی من اونقدری قدرت دارم که هیچی جلو دارم نیست
+اگه اینطوریه پس چرا طلاقم نمیدی؟
_فکر نکن عاشقتم و دل خوشی ازت دارم به وقتش همه چی تمومه و من به خواسته هام میرسم
+امیدوارم یه روزی از این حرکاتت پشیمون نشی
_نمیشم
+خواهیم دید
همون موقع صدا پدربزرگ اومد
×نوه های عزیزم
املیا با لبخند به طرف پدر بزرگ برگشت
+بابا بزرگ(ذوق)
#part9
صبح با حس دل درد شدیدی از خواب بیدار شد سرش همدرد میکرد بخاطر مستی دیشب وقتی به خودش اومد که خودشو لخت دید و ملافه هم خونی بود هیچکس کنارش نبود اما به یاد داشت دیشب چه اتفاقی افتاده از رو تخت بلند شد رفت حموم به خدمتکار گفت ملافه رو ببره بشوره بعد از اتاق بیرون رفت یه مسکن برداشت و خورد به سمت میز صبحانه رفت که کوک هم اونجا بود بدون توجه بهش رو صندلی نشست با ندیدن جنی ابرویی بالا انداخت
+جنی جونتو نمیبینم
_رفته بیرون
پوزخندی زد به سادگی پسرک روبه روش
+هواست خیلی به خودت باشه
_میخوای بگی نگران منی
+نه دوست دخترتو میگم
_بهتره غذاتو بخوری درضمن امشب بابابزرگ اینا میان اینجا
+اوکی
دخترک بلند شد کمی به خودش رسید بعد رفت پایین شب شده بود خودشو آماده کرد برا اومدن بابا بزرگش خیلی وقت میشد ندیدتش لباس مورد پسندشو تنش کرد و بعد رفت پایین و تا همه چیو چک کنه
+همه چی آمادست؟
.....بله خانوم آمادست
+خوبه
کوک هم آماده شده بود
+امیدوارم دوست دخترت یه دفع سر و کلش پیدانشه
_چیه نگرانی یه وقت اونو ببینن و راضی بشن با اون باشم
+خوبه خودت میدونی پدربزرگ هیچ وقت نمیزاره با دختر رقیبش زیر یه سقف باشی تو هواست باشه یه وقت به پدربزرگ چیزی نگم جئون
همون موقع کوک بازو املیا رو محکم گرفت و تو صورتش غرید
_گوش کن بچه منو تهدید نکن میدونی من اونقدری قدرت دارم که هیچی جلو دارم نیست
+اگه اینطوریه پس چرا طلاقم نمیدی؟
_فکر نکن عاشقتم و دل خوشی ازت دارم به وقتش همه چی تمومه و من به خواسته هام میرسم
+امیدوارم یه روزی از این حرکاتت پشیمون نشی
_نمیشم
+خواهیم دید
همون موقع صدا پدربزرگ اومد
×نوه های عزیزم
املیا با لبخند به طرف پدر بزرگ برگشت
+بابا بزرگ(ذوق)
۵.۰k
۱۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.