the building infogyg پارت45
#the_building_infogyg #پارت45
رکسانا
رزا:بیداری هنوز
من:آره منتظر تلفن سوکم
رزا:میخوایی یع چیز باحال بهت نشون
بدم
من:چی میخوایی نشون بدی؟
دستشو تکون داد چراغ شروع کردبه حرکت کردن
من:توجادوگری؟!میشه مگه
رزا:هیس ته بفهمه بهت گفتم منو دعوا
میکنه
من:رزا میشه بگی چرا اینقدر سرد
ومغروری تومدرسه
رزا:از برادرم ته یادگرفتم اون الگوم
بودش توهمه چی اما راستش تو
ماجرایی جادوگر شدنم نه!
من:بهت حسودیم میشه راستی من
شیه اسب شنیدم
رزا:مال منه می خوایی ببینیش
رفتیم سمت اصطبل اسب ها سیاه بود
رنگ شب خیلی خوشگل بود
رزا:اسمش شبه
من:سلام شب
اسبع سرشو آورد پایین پیشونیش
گذاشت رویییشونیم خنددار بود اما یه صحنه چیزایی رو دیدم
رزا:خوب میخوایی داستان زندگی منو
بشنویی
من:آره
رزا:میدونی زمانی که خوناشام شدم
خیلی ازخودم بدم میومد
من:مگه قبلا چی بودی
رزا:آدم بودم هم من هم تهیونگ
من:پس چطوری؟!
رزا:اگه بخواد بهت میگه من اجازه
ندارم شرمنده می گفتم ازخودم بدم
میومد وقتی تشنم میشد گلوم
میسوخت خیلی حس بدی بود به سمت جنگل فرار کردم بیهوش شدم
وقتی بهوش اومدم دیدم یه زن جذاب
بالایی سرم اون ملکه جادوگرا بود منو
پیش خودش برد گفت نمیتونه کمک
کنه که من آدم بشم دوباره اما میتونه
کاری کنه قوی بشم بهم جادوگری یاد
داد اوایل سخت بود برام خیلی سخت
اما کم کم عادت کردم یه روز که تویی
جنگل داشتم تمرین میکردم یه اسب
زخمی دیدم شب بود درمانش کردم از
اون روز منو شب باهم دیگه ایم
من:متأسفم نمیدونستم راستی
پدرومادرت چی؟
رزا:اونا وقتی من بچه بودم مردن ته مواظب من بود برایی همین بهش
وابسته ام
من:که اینطور
ته:رزاورکسانا کجایین؟
من:بهتر بریم تاداداشت منو نخورده
رزا:آره واقعا!
****/////****////****
تهیونگ
کجایی پسر
من:آه هیچی استاد ببخشید
استاد:باشه برو تو حیاط یه هوایی
بخور بیا سرکلاس
بی حرف بلند شدم رفتم تو حیاط
کلاس رکساناشون زنگ نقاشی داشتن
کنارش رفتم خیلی نقاش ماهری بود به خوبی میکشید برگشت به پشتش رکسانا:یاااا ترسیدم!
من:نگفتی نقاشیت خوبه
رکسانا:نپرسیدی که بگم
من:راستی خوب من دیگه برم درضمن
اون پسره رو میبینی اون بهت نگاه
میکرد زیاد نگاهش نکن از خاندان
گرگینه هاست
رکسانا:باشه هواسم هست
به سمت کلاس رفتم نشستم
یونگ:خوب چطور بودن؟!
من:کلاس نقاشی داشتن وضعیت عادی
بود مشکلی نداشتن
بک برگشت سمتمون
بک:مسابقات دانشکده هایی سلطنتی نزدیکه ممکنه یکم نگهداری ازشون
مشکل بشه
من:درسته حالا یه فکری راجبشون
میکنم تو جشن وقتمون آزاد تره
بک:خاب باشه
رکسانا
رزا:بیداری هنوز
من:آره منتظر تلفن سوکم
رزا:میخوایی یع چیز باحال بهت نشون
بدم
من:چی میخوایی نشون بدی؟
دستشو تکون داد چراغ شروع کردبه حرکت کردن
من:توجادوگری؟!میشه مگه
رزا:هیس ته بفهمه بهت گفتم منو دعوا
میکنه
من:رزا میشه بگی چرا اینقدر سرد
ومغروری تومدرسه
رزا:از برادرم ته یادگرفتم اون الگوم
بودش توهمه چی اما راستش تو
ماجرایی جادوگر شدنم نه!
من:بهت حسودیم میشه راستی من
شیه اسب شنیدم
رزا:مال منه می خوایی ببینیش
رفتیم سمت اصطبل اسب ها سیاه بود
رنگ شب خیلی خوشگل بود
رزا:اسمش شبه
من:سلام شب
اسبع سرشو آورد پایین پیشونیش
گذاشت رویییشونیم خنددار بود اما یه صحنه چیزایی رو دیدم
رزا:خوب میخوایی داستان زندگی منو
بشنویی
من:آره
رزا:میدونی زمانی که خوناشام شدم
خیلی ازخودم بدم میومد
من:مگه قبلا چی بودی
رزا:آدم بودم هم من هم تهیونگ
من:پس چطوری؟!
رزا:اگه بخواد بهت میگه من اجازه
ندارم شرمنده می گفتم ازخودم بدم
میومد وقتی تشنم میشد گلوم
میسوخت خیلی حس بدی بود به سمت جنگل فرار کردم بیهوش شدم
وقتی بهوش اومدم دیدم یه زن جذاب
بالایی سرم اون ملکه جادوگرا بود منو
پیش خودش برد گفت نمیتونه کمک
کنه که من آدم بشم دوباره اما میتونه
کاری کنه قوی بشم بهم جادوگری یاد
داد اوایل سخت بود برام خیلی سخت
اما کم کم عادت کردم یه روز که تویی
جنگل داشتم تمرین میکردم یه اسب
زخمی دیدم شب بود درمانش کردم از
اون روز منو شب باهم دیگه ایم
من:متأسفم نمیدونستم راستی
پدرومادرت چی؟
رزا:اونا وقتی من بچه بودم مردن ته مواظب من بود برایی همین بهش
وابسته ام
من:که اینطور
ته:رزاورکسانا کجایین؟
من:بهتر بریم تاداداشت منو نخورده
رزا:آره واقعا!
****/////****////****
تهیونگ
کجایی پسر
من:آه هیچی استاد ببخشید
استاد:باشه برو تو حیاط یه هوایی
بخور بیا سرکلاس
بی حرف بلند شدم رفتم تو حیاط
کلاس رکساناشون زنگ نقاشی داشتن
کنارش رفتم خیلی نقاش ماهری بود به خوبی میکشید برگشت به پشتش رکسانا:یاااا ترسیدم!
من:نگفتی نقاشیت خوبه
رکسانا:نپرسیدی که بگم
من:راستی خوب من دیگه برم درضمن
اون پسره رو میبینی اون بهت نگاه
میکرد زیاد نگاهش نکن از خاندان
گرگینه هاست
رکسانا:باشه هواسم هست
به سمت کلاس رفتم نشستم
یونگ:خوب چطور بودن؟!
من:کلاس نقاشی داشتن وضعیت عادی
بود مشکلی نداشتن
بک برگشت سمتمون
بک:مسابقات دانشکده هایی سلطنتی نزدیکه ممکنه یکم نگهداری ازشون
مشکل بشه
من:درسته حالا یه فکری راجبشون
میکنم تو جشن وقتمون آزاد تره
بک:خاب باشه
۷.۳k
۲۹ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.