پارت -13-
پارت -13-
همون لباسای که ظهر انتخاب کرده بودم رو پوشیدم و بیخیاله ارایش شدم و موهامو دم اسبی محکم بستم و یه شال سته لباسم انداختم رو سرم و رفتم بیرون دیدم نشسته رو نرده پله هایمه به سمت داخله سال میره گفتم افرین پسره خوب خندید و گفت اماده ای گفتم اره خب چجوری قراره بریم گفت دستتو بده به من اروم دستشو گفتم یهو چشماشو بست و یه چیزی شبیه یه دروازه که میچرخید جلومون باز شد خدایا این دیگه میدونم اگه اینو به کسی بگم منو میبرن تیمارستان بستری میکنن اصلا گوشیم کو فیلم بگیرم از فکره خودم خندم گرفت یهو دستم گشیده شد و با سرعت رفت سمته درواره و پرید توش و منم کشید داخلش چشمام از ترس بسته شد وقتی حس کردم پام به زمین رسید و دیگه تو هوا معلق نیستم چشمامو باز کردم از چیزی که دیدم هم ترسیدم هم از تعجب دهنم باز مونده بود یه چیزی شبیه یه قصر بود با ترکیبه رنگ های مشکی و بنفش شبیه تو قصه ها بود اما خیلی ترسناک تر هوا گرگ و میش بود و جلوم یه پل بود که اصلا نمیشد بهش اعتماد کرد معلوم بود خیلی فرسوده و کهنه اس از ترس دسته سمیرو محکم گرفتم و چسبیدم بهش اونم دستمو محکم گفت و گفت نترس من پیشم و منو رو دستاش بلند کرد و از پل رد شدیم و رسیدیم به دره قصر و بازش کرد و رفت داخل بجز مجسمه وچند دست مبله کهنه چندتا قاب عکس کج روی دیوار هیچی توش نبود ایستادیم وسط سالن که نوره خیلی کمی داشت و سمیر داد زد باباااا با تعجب و ترس نگاهش کردم اخه مرتیکه داد میزنی قلبم وایستاد خندید و گفت خب نمیشنوه صدامو یهو یه نفر از پله ها اروم اروم اومد پایین و گفت خیلی خوبم میشنوم من حتی وقتی پورتال رو هم باز کردی فهمیدم داری میای اما بهت گفته بودم که حق نداری کسیو با خودت بیاری یهو داد زد؛ نگفته بودم از ترس چسبیدم به سمیر خدایا این پدرو پسر چرا اینجورین نمیتونن اروم حرف بزنن از ترس قالب تهی کردم یهو چشمش افتاد به من و حالته چهره اش تغییر کردو یه لبخنده چندش زد و امد نزدیکم و دستمو گرفت و پشته دستمو بوسید و گفت خوش اومدین بانوی زیبا چندشم شد دستمو از دستش بیرون کشیدم وخودمو پشته سمیر قایم کردم سمیر با یه حالته عصبی جلوی پدرش ایستاد و گفت من آیلار رو دوست دارم پدرش یه خنده چندش کرد پشتشو کرد به ما و گفت اما تو میدونی ما نمیتونیم با انسان ها زندگی کنیم و فقط در صورتی میشه با اونا زندگی کرد که مثله خوشون بشی هو برگشت و تو صورته سمیر زول زد و گفت تو که نمیخوای مثله اونا بشی درسته؟بعد بدونه اینکه منتظره جواب بمونه گفت اها فهمیدم اون قراره مثله ما بشه سمیر پرید وسط حرفش و گفت نه من آیلارو همینجوری دوست دارم و خیلی فکر کردم میخوام مثله اون بشم... یهو پدرش عصبی شد و یقه سمیرو چسبید
همون لباسای که ظهر انتخاب کرده بودم رو پوشیدم و بیخیاله ارایش شدم و موهامو دم اسبی محکم بستم و یه شال سته لباسم انداختم رو سرم و رفتم بیرون دیدم نشسته رو نرده پله هایمه به سمت داخله سال میره گفتم افرین پسره خوب خندید و گفت اماده ای گفتم اره خب چجوری قراره بریم گفت دستتو بده به من اروم دستشو گفتم یهو چشماشو بست و یه چیزی شبیه یه دروازه که میچرخید جلومون باز شد خدایا این دیگه میدونم اگه اینو به کسی بگم منو میبرن تیمارستان بستری میکنن اصلا گوشیم کو فیلم بگیرم از فکره خودم خندم گرفت یهو دستم گشیده شد و با سرعت رفت سمته درواره و پرید توش و منم کشید داخلش چشمام از ترس بسته شد وقتی حس کردم پام به زمین رسید و دیگه تو هوا معلق نیستم چشمامو باز کردم از چیزی که دیدم هم ترسیدم هم از تعجب دهنم باز مونده بود یه چیزی شبیه یه قصر بود با ترکیبه رنگ های مشکی و بنفش شبیه تو قصه ها بود اما خیلی ترسناک تر هوا گرگ و میش بود و جلوم یه پل بود که اصلا نمیشد بهش اعتماد کرد معلوم بود خیلی فرسوده و کهنه اس از ترس دسته سمیرو محکم گرفتم و چسبیدم بهش اونم دستمو محکم گفت و گفت نترس من پیشم و منو رو دستاش بلند کرد و از پل رد شدیم و رسیدیم به دره قصر و بازش کرد و رفت داخل بجز مجسمه وچند دست مبله کهنه چندتا قاب عکس کج روی دیوار هیچی توش نبود ایستادیم وسط سالن که نوره خیلی کمی داشت و سمیر داد زد باباااا با تعجب و ترس نگاهش کردم اخه مرتیکه داد میزنی قلبم وایستاد خندید و گفت خب نمیشنوه صدامو یهو یه نفر از پله ها اروم اروم اومد پایین و گفت خیلی خوبم میشنوم من حتی وقتی پورتال رو هم باز کردی فهمیدم داری میای اما بهت گفته بودم که حق نداری کسیو با خودت بیاری یهو داد زد؛ نگفته بودم از ترس چسبیدم به سمیر خدایا این پدرو پسر چرا اینجورین نمیتونن اروم حرف بزنن از ترس قالب تهی کردم یهو چشمش افتاد به من و حالته چهره اش تغییر کردو یه لبخنده چندش زد و امد نزدیکم و دستمو گرفت و پشته دستمو بوسید و گفت خوش اومدین بانوی زیبا چندشم شد دستمو از دستش بیرون کشیدم وخودمو پشته سمیر قایم کردم سمیر با یه حالته عصبی جلوی پدرش ایستاد و گفت من آیلار رو دوست دارم پدرش یه خنده چندش کرد پشتشو کرد به ما و گفت اما تو میدونی ما نمیتونیم با انسان ها زندگی کنیم و فقط در صورتی میشه با اونا زندگی کرد که مثله خوشون بشی هو برگشت و تو صورته سمیر زول زد و گفت تو که نمیخوای مثله اونا بشی درسته؟بعد بدونه اینکه منتظره جواب بمونه گفت اها فهمیدم اون قراره مثله ما بشه سمیر پرید وسط حرفش و گفت نه من آیلارو همینجوری دوست دارم و خیلی فکر کردم میخوام مثله اون بشم... یهو پدرش عصبی شد و یقه سمیرو چسبید
۹.۸k
۰۵ خرداد ۱۴۰۲