عزیزترین مافیا
عزیزترین مافیا
پارت چهارم
ات ویو
از حموم اومدم بیرون و یه دست لباس کیوت برداشتم و پوشیدم
(اسلاید ۲ لباس ات)
بابا همیشه دلش میخواست من مثل بقیه دخترا رفتار کنم و لباسای کیوت بپوشم
اما من هیچ وقت زیر بار نمیرفتم
یه بار یادمه تو بچگی بهم گفت
_:آخرش تو حسرت اینکه ات کوچولومو تو یه لباس کیوت ببینم میمیرم
حق با اون بود🤧
پس امروز اینارو میپوشم😊
لباسمو پوشیدم موهامو دم اسبی بستم و رفتن پایین
متوجه شدن یونگی لم رفته بود حموم و آماده شده بود
واقعا خیلی کیوته:)
یونگی:اومدی؟آماده ای؟
ات:اوم
یونگی:خب خوبه بیا اینجا الان میان
همون لحظه صدای زنگ در اومد
اجوما درو باز کرد و پدر و مادر ات و یونگی وارد شدن
ات:مامانییییییی بابایییییییی😁❤️🩹(ذوق و رفت بغلشون)
اما چرا یونگی پوکر فیس نگاه میکرد؟
تا الان که داشت میخندید......
(_=بابا ات +=مامان ات)
_سلام عزیز بابایی خوبی؟
ات:خوبم بابا تو خوبی؟
+:پدر دختر باهم حرف میزنیدااا
منم میخوام دختر قشنگمو بغل کنم خب
رفتم و مامانو بغل کردم
_:پس بالاخره یه دست لباس دخترونه پوشیدی(خوشحال)
ات:به خاطر بابام(عشوه های دخترونه)
+:یونگی پسرم تو خوبی؟
یونگی:خوبم(سرد)
_:چیکارا میکنی پسرم؟
یونگی:زندگی(سرد تر)
یونگی چرا اینجوری میکنه؟
چیزی شده که من نمیدونم؟
اجوما:شام آمادست
مامان و بابا رفتن وقتی یونگی داشت میرفت آستین لباسشو گرفتم
ات:چی شده؟
چرا سرد رفتار میکنی؟
تا قبل اومدنشون داشتی میخندیدی
تقصیر منه؟
یونگی یه لبخند برادرانه و مهربانانه زد و گفت
یونگی:تقصیر تو نیست🙂
مودم عوض شد فقط
ات:مطمئنی؟
یونگی:اوهوم خواهر گلم
حالام بیا بریم شام بخوریم
ات:باشه😁
نویسنده ویو
ات و یونگی هم رفتن تا غذا بخورن
بعد از غذا مامان و باباشون کادو های اون دو نفرو دادن و شروع کردن به گپ زدن
اما یونگی همچنان کسل بود
اما چرا؟
چه اتفاقی افتاده بود؟
واقعا فقط این یه تغییر مود ساده و عادی بود؟
دیگه ساعت ۲۳:۳۰ شده بود
_:عزیزم بیا دیگه بریم بخوابیم
+:باشه بریم
مامان و بابا رفتن بخوابن
ات:یونگی؟
یونگی:جانم؟
ات:بریم؟🥺
یونگی:هعیییی
منو ول نمیکنی نیام که
بریم😅
اون دو نفرم رفتن و اون شب کلی باهم بازی کردن و بهشون خوش گذشت
آخرش انقد خسته بودن تو اتاق ات هردوشون تو بغل هم خوابیدن
*فردای اون روز
اجوما صبحونه رو آماده کرده بود و اومدن خوردن
یونگی و _ رفتن شرکت برای رسیدگی به کاراشون
+ و ات مونده بودن تو خونه
ات سرش تو گوشی بود و داشت با می یونگ و هانا چت میکرد
+ هم داشت تلویزیون میدید
ادامش تو کامنتاست
پارت چهارم
ات ویو
از حموم اومدم بیرون و یه دست لباس کیوت برداشتم و پوشیدم
(اسلاید ۲ لباس ات)
بابا همیشه دلش میخواست من مثل بقیه دخترا رفتار کنم و لباسای کیوت بپوشم
اما من هیچ وقت زیر بار نمیرفتم
یه بار یادمه تو بچگی بهم گفت
_:آخرش تو حسرت اینکه ات کوچولومو تو یه لباس کیوت ببینم میمیرم
حق با اون بود🤧
پس امروز اینارو میپوشم😊
لباسمو پوشیدم موهامو دم اسبی بستم و رفتن پایین
متوجه شدن یونگی لم رفته بود حموم و آماده شده بود
واقعا خیلی کیوته:)
یونگی:اومدی؟آماده ای؟
ات:اوم
یونگی:خب خوبه بیا اینجا الان میان
همون لحظه صدای زنگ در اومد
اجوما درو باز کرد و پدر و مادر ات و یونگی وارد شدن
ات:مامانییییییی بابایییییییی😁❤️🩹(ذوق و رفت بغلشون)
اما چرا یونگی پوکر فیس نگاه میکرد؟
تا الان که داشت میخندید......
(_=بابا ات +=مامان ات)
_سلام عزیز بابایی خوبی؟
ات:خوبم بابا تو خوبی؟
+:پدر دختر باهم حرف میزنیدااا
منم میخوام دختر قشنگمو بغل کنم خب
رفتم و مامانو بغل کردم
_:پس بالاخره یه دست لباس دخترونه پوشیدی(خوشحال)
ات:به خاطر بابام(عشوه های دخترونه)
+:یونگی پسرم تو خوبی؟
یونگی:خوبم(سرد)
_:چیکارا میکنی پسرم؟
یونگی:زندگی(سرد تر)
یونگی چرا اینجوری میکنه؟
چیزی شده که من نمیدونم؟
اجوما:شام آمادست
مامان و بابا رفتن وقتی یونگی داشت میرفت آستین لباسشو گرفتم
ات:چی شده؟
چرا سرد رفتار میکنی؟
تا قبل اومدنشون داشتی میخندیدی
تقصیر منه؟
یونگی یه لبخند برادرانه و مهربانانه زد و گفت
یونگی:تقصیر تو نیست🙂
مودم عوض شد فقط
ات:مطمئنی؟
یونگی:اوهوم خواهر گلم
حالام بیا بریم شام بخوریم
ات:باشه😁
نویسنده ویو
ات و یونگی هم رفتن تا غذا بخورن
بعد از غذا مامان و باباشون کادو های اون دو نفرو دادن و شروع کردن به گپ زدن
اما یونگی همچنان کسل بود
اما چرا؟
چه اتفاقی افتاده بود؟
واقعا فقط این یه تغییر مود ساده و عادی بود؟
دیگه ساعت ۲۳:۳۰ شده بود
_:عزیزم بیا دیگه بریم بخوابیم
+:باشه بریم
مامان و بابا رفتن بخوابن
ات:یونگی؟
یونگی:جانم؟
ات:بریم؟🥺
یونگی:هعیییی
منو ول نمیکنی نیام که
بریم😅
اون دو نفرم رفتن و اون شب کلی باهم بازی کردن و بهشون خوش گذشت
آخرش انقد خسته بودن تو اتاق ات هردوشون تو بغل هم خوابیدن
*فردای اون روز
اجوما صبحونه رو آماده کرده بود و اومدن خوردن
یونگی و _ رفتن شرکت برای رسیدگی به کاراشون
+ و ات مونده بودن تو خونه
ات سرش تو گوشی بود و داشت با می یونگ و هانا چت میکرد
+ هم داشت تلویزیون میدید
ادامش تو کامنتاست
۹.۹k
۰۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.