سناریودازااوسامو

سـنـاریـو‌دازاے‌اوسـامـو
خب،سلام به همه من هیکاری هستم..معنیه اسمم روشنایی هست ولی خب من هیچ وقت روشنایی واقعی رو تو زندگیم ندیدم..پدر و مادر؟پر...دوست؟پر...محله زندگی؟پر..کار مناسب؟پر....تحصیلات؟پر...معشوقه؟اوه داری شوخی میکنی دیگه؟هیچکس هم نه من!البته که من یه شغل بخور نمیر دارم..من شیرینی فروشم
البته اینا طرز فکرم تا اون روز بود
میپرسید کدوم روز؟بیاید تا بهتون بگم!
طبق معمولا داشتم واسه یه لقمه نون که سرمو گشنه نزارم رو بالشت درجا میزدم ..یه اقایی با رنگ پوست سفید و رنگ پریده اومد تا ازم شیرینی بخره به کوفت کنه..بی توجه به عجیب بودنش شیرینی رو بسته بندی کردم ولی کاغذ ظرف دستم رو برید ..چند لحظه فقط چند ثانیه به زخم نگاه کردم اقا از بهم حمله ور شد و بین خودشو دیوار قفلم کرد..طبیعتا ساعت ۶ صبح هیچ احمقی نمیاد شیرینی بخره و یکی مثه من نباید مغازه رو وا کنه ..خب چه میشه کرد..خدا اول بدبختی هاشو رو من امتحان میکنه اگه ببینه جوابه میره سراغ بقیه*_*
بیخیال..اوه بیاین اینجارو تعریف کنم..الان من بین دیوار و یه ادم جذاب لعنتی که حتی اسمشو نمیدونم گیر افتادم؟وای خدای من *_*اون لحظه اط ترس سکته زدم جوری که نمیتونستم به این چیزا فکر کنم.تا انیکه بالاخره حرف زد و سکوت بینمون رو شکست.
از اینجا به بعد رو راوی میگه:
دازای:اینکه اون کاغذ دستت رو برید فقط نشونه بدشانسیته..به هر حال بوی خونت منو داره دیوونه میکنه
هیکاری:م منظورت چیه؟*ترسیده
دازای خنده ای سر داد و گفت:اون نترس..چیزیت نمیشه..یه کوچولو درد داره..بعدش بیهوش میشی بعد از اون هم اگه شانس باهات یار باشه که مشخصه نیست..فقط کم خونی میگیری!
هیکاری:خب..اگه شانس باهام یار نباشه چی؟*ترسیده معذب
دازای:یا خوناشام میشی یا میمیری..احتمال دومی بیشتره
هیکاری تیک عصبی(از روی استرس)میگیره!
دازای شونه ای بالا میندازه باد میوزه و در شیرینی فروشی بسته میشه..حالا دیگه هیچ مزاحمی نیس
دستای هیکاری رو قفل دستاش میکنه و و پاهاش رو با پاهاش گقفل میکنه..طبیعتا هیکاری در برابر یه خوناشام که قدش ده برابر خودشه هیچی کاری نمیتونه بکنه..میتونه؟
دازای یه دستش رو آزاد که و تی شرت هیکاری رو از تنش دراورد..هیکاری واسش مهم نبود الان جلوی اون اینجوری وایساده الان فقط جونش مهم بود..جیغ میزد اما انگار صداش در نمیومد سعی کرد تکون بخوره که دازای محکم تر گرفتش.
دازای:اگه میخوای دردت نیاد..دختره خوبی باش!
ادامــہ‌پـارتـ‌بـعـد
دیدگاه ها (۴)

ادامــہ‌ سـنـاریـو‌دازاے‌اوسـامـودازای:اگه میخوای دردت نیاد....

مادر شوهر جون!درود!تکپارتی کوتاه..وقتی بعد ماموریت تو جنگل م...

#عشق_شفاف part: 8دیدم داره غذای خدمتکار میخوره🗿 هعی بهش گفتم...

مست خون ( پارت ۱۸ )

"Smile of Death”Part(۲)فردا صبح زود از نیویورک زدم بیرون. پر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط