همه داشتن سراغمو میگرفتن... به هجین گفتم خونه کوکم و بعد
همه داشتن سراغمو میگرفتن... به هجین گفتم خونه کوکم و بعد گوشیمو انداختم تو کیفم و برگشتم تو هال...
+برو حاضر شو... یکم دیگه راه میفتیم
_هنوز ساعت 4 بعداز ظهره...
+دیرم هست... باید بریم فرودگاه
رفتم تو اتاق... من از دیشب لباسامو عوض نکرده بودم... فقط یکم آب ب صورتم زدم و موهامو بالای سرم بستم و بعد از ورداشتن کیف و گوشیم رفتم بیرون...
+میشه کمکم کنی لباسامو بپوشم؟!
سرمو تکون دادم
_لطفا از تو کمدم برام لباس بیار...
رفتم تو اتاقش و کمدشو باز کردم اوه...
مغزم قاطی کرد..
چطوری از بین اینهمه پیرهن انتخاب کنم...
شانسی یه پیرهن کشیدم بیرون... سفید ساده بود... همین خوبه... سفیدم بهش میاد...
کشوی کرواتاشو باز کردم و یه کروات زرشکی ورداشتم... خب حالا میموند کت و شلوار...
در کمد کت و شلواراشو باز کردم و بدون فکر کردن یه کت و شلوار ساده مشکی کشیدم بیرون...
خب خیلیم عالی... داشت دیر میشد... سریع یه جفت جوراب سفیدم براش ورداشتم و رفتم بیرون... دوباره خوابش برده بود... چرا اینقد میخوابید؟!
لباسارو انداختم رو مبل و رفتم سمتش..
_داره دیر میشه ها...
یه تکون ریز خورد
_میدونم بیداری... چرا داری خودتو لوس میکنی مرد گنده
هیچ تغییری نکرد... اما پلکاش داشتن تکون میخوردن...
_بیدار نمیشی نه؟!
رفتم یکم عقبتر وایسادم... خودت خواستی
_الو آقای هان سلام
یهو دیدم یکی از چشاشو باز کرد
انگشتمو سمتش گرفتم
_دیدییییی بیدارییییی؟ هاهااااا
خیلی عادی نشست سرجاش...
+من خواب بودم...
_آره معلوم بوددددد
رفت سمت لباسایی که براش آماده کرده بودم
پوزخند زد
+کت شلوار مشکی با پیرهن سفید؟! جشن عروسیمه خودم خبر ندارم؟!
_مگه فقط دامادا همچین لباسی میپوشن؟!
_من نمیخوام اینو بپوشم...
+اصلا به من چه... هرچی میخوای بپوش... مثل این عروسا ناز داری...
پشت چشمی برام نازک کرد و لباساشو ورداشت برد تو اتاق...
از کاراش خندم گرفته بود...
#صدای_تو
#p47
+برو حاضر شو... یکم دیگه راه میفتیم
_هنوز ساعت 4 بعداز ظهره...
+دیرم هست... باید بریم فرودگاه
رفتم تو اتاق... من از دیشب لباسامو عوض نکرده بودم... فقط یکم آب ب صورتم زدم و موهامو بالای سرم بستم و بعد از ورداشتن کیف و گوشیم رفتم بیرون...
+میشه کمکم کنی لباسامو بپوشم؟!
سرمو تکون دادم
_لطفا از تو کمدم برام لباس بیار...
رفتم تو اتاقش و کمدشو باز کردم اوه...
مغزم قاطی کرد..
چطوری از بین اینهمه پیرهن انتخاب کنم...
شانسی یه پیرهن کشیدم بیرون... سفید ساده بود... همین خوبه... سفیدم بهش میاد...
کشوی کرواتاشو باز کردم و یه کروات زرشکی ورداشتم... خب حالا میموند کت و شلوار...
در کمد کت و شلواراشو باز کردم و بدون فکر کردن یه کت و شلوار ساده مشکی کشیدم بیرون...
خب خیلیم عالی... داشت دیر میشد... سریع یه جفت جوراب سفیدم براش ورداشتم و رفتم بیرون... دوباره خوابش برده بود... چرا اینقد میخوابید؟!
لباسارو انداختم رو مبل و رفتم سمتش..
_داره دیر میشه ها...
یه تکون ریز خورد
_میدونم بیداری... چرا داری خودتو لوس میکنی مرد گنده
هیچ تغییری نکرد... اما پلکاش داشتن تکون میخوردن...
_بیدار نمیشی نه؟!
رفتم یکم عقبتر وایسادم... خودت خواستی
_الو آقای هان سلام
یهو دیدم یکی از چشاشو باز کرد
انگشتمو سمتش گرفتم
_دیدییییی بیدارییییی؟ هاهااااا
خیلی عادی نشست سرجاش...
+من خواب بودم...
_آره معلوم بوددددد
رفت سمت لباسایی که براش آماده کرده بودم
پوزخند زد
+کت شلوار مشکی با پیرهن سفید؟! جشن عروسیمه خودم خبر ندارم؟!
_مگه فقط دامادا همچین لباسی میپوشن؟!
_من نمیخوام اینو بپوشم...
+اصلا به من چه... هرچی میخوای بپوش... مثل این عروسا ناز داری...
پشت چشمی برام نازک کرد و لباساشو ورداشت برد تو اتاق...
از کاراش خندم گرفته بود...
#صدای_تو
#p47
۶.۳k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.