رمان دلبر وحشی
#دلبر_وحشی_پارت_۳۵
*شایان دوست قدیمیمه.پدرش یه آدم روانیه. هر بلایی خواست سرم اورد تا منو شایان رو از هم جدا کنه
اخر هم موفق شد.
۵سالی میشه باهاش ارتباط ندارم.
با صدایی گرفته لب زدم:
_آرش برو. وگرنه دوباره اون بلاها سرت میاد
*مثل دفعه قبل از کسی دست نمیکشم
الان چیزی برای از دست دادن ندارم فقط تویی که موندی برام
_آرش جونت درخطر میوفته
*حاضرم
باهم فرار میکنیم. میریم یه جای دور
_هرکجا باشیم پیدامون میکنه
*نه. سارا خواهش میکنم راه بیا
حرفی نزدم.
از کافه زدیم بیرون
شاید بتونیم فرار کنیم،میتونم با آرش و آوا زندگی خوبی داشته باشم
کنار دوستم و عشـ.قم پیر بشم.
فکر خوبی بود.
دلمو زدم بت دریا
_باشه فرار میکنیم
آرش با خوشحالی و آوا با لبخند عمیقی نگاهم کرد.
قرار شد نقشه ای بکشیم و فرار کنیم.
خونه آرش رفتیم چون اونجا امن تر بود
آرش هم پولدار بود
پدر آرش و پدر شایان باهم دشمنی داشتن.
رفتیم عمارت آرش و قرار شد قاچاقی جوری که ردی ازمون نمونه بریم لندن زندگی کنیم...
آوا توی این مدت یه جوری بود.
_چیزی شده؟
+سارا نمیتونم باهاتون بیام
عصبی لب زدم:
_براچی؟
+من..یه نفر رو دوست دارم
متعجب لب زدم:
_کی؟
+من اینجا میمونم حرفی راجب اینکه شما کجا بودید نمیزنم
آرش با حالت عصبی داخل اومد.
-دیدی گفتم نقشه داره
اشکی از چشم آوا ریخت
+سارا عاشقی خیلی بده چند روز که ازش دور بودم دلم گرفت تا برسه برای همیشه نبینمش...
امروز دو پارت دیه داریم
گفتم قرار شده روزی ۳ پارت از هر کدوم رمانا بزارم بفرمایید.
کپی اصکی ممنوعه
*شایان دوست قدیمیمه.پدرش یه آدم روانیه. هر بلایی خواست سرم اورد تا منو شایان رو از هم جدا کنه
اخر هم موفق شد.
۵سالی میشه باهاش ارتباط ندارم.
با صدایی گرفته لب زدم:
_آرش برو. وگرنه دوباره اون بلاها سرت میاد
*مثل دفعه قبل از کسی دست نمیکشم
الان چیزی برای از دست دادن ندارم فقط تویی که موندی برام
_آرش جونت درخطر میوفته
*حاضرم
باهم فرار میکنیم. میریم یه جای دور
_هرکجا باشیم پیدامون میکنه
*نه. سارا خواهش میکنم راه بیا
حرفی نزدم.
از کافه زدیم بیرون
شاید بتونیم فرار کنیم،میتونم با آرش و آوا زندگی خوبی داشته باشم
کنار دوستم و عشـ.قم پیر بشم.
فکر خوبی بود.
دلمو زدم بت دریا
_باشه فرار میکنیم
آرش با خوشحالی و آوا با لبخند عمیقی نگاهم کرد.
قرار شد نقشه ای بکشیم و فرار کنیم.
خونه آرش رفتیم چون اونجا امن تر بود
آرش هم پولدار بود
پدر آرش و پدر شایان باهم دشمنی داشتن.
رفتیم عمارت آرش و قرار شد قاچاقی جوری که ردی ازمون نمونه بریم لندن زندگی کنیم...
آوا توی این مدت یه جوری بود.
_چیزی شده؟
+سارا نمیتونم باهاتون بیام
عصبی لب زدم:
_براچی؟
+من..یه نفر رو دوست دارم
متعجب لب زدم:
_کی؟
+من اینجا میمونم حرفی راجب اینکه شما کجا بودید نمیزنم
آرش با حالت عصبی داخل اومد.
-دیدی گفتم نقشه داره
اشکی از چشم آوا ریخت
+سارا عاشقی خیلی بده چند روز که ازش دور بودم دلم گرفت تا برسه برای همیشه نبینمش...
امروز دو پارت دیه داریم
گفتم قرار شده روزی ۳ پارت از هر کدوم رمانا بزارم بفرمایید.
کپی اصکی ممنوعه
۴.۴k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.