رمان ازدواج اجباری

#ازدواج_اجباری_پارت_۱۰

از تخت افتاد پایین.
گیج بلند شدم
که لب زد:
*چته وحشی
خنده دندون نمایی زدم
_وقتی من تا دیروز مجرد بودم فردا صبحش یه پسر جلو صورتم میبینم خب میترسم.
اروم از زمین بلند شد و لباس خوابش رو در اورد که حول شده صورتمو اون طرف کردم
_نباید قبلش خبر بدی
*مگه من شوهرت نیستم
اخمی کردم و لب زدم:
_از حرف خودم بر علیهم استفاده نکن
پوزخندی زد
رفت بیرون و منم پشت سرش
صبحانه آماده بود و روی میز چیده شده بود رفتم شروع به خوردن کردم.
خواستم بلند شم و ظرف هارو جمع کنم ولی قبل از من خدمه ها این کارو کردن
*تو قراره با من بیای
یاد حرف دیشبش افتادم.
_من میرم آماده شم.
وارد اتاق شدم و در رو قفل کردم.
از کمد مانتو و شلوار لی برداشتم و پوشیدم و شالی ساده روی سرم انداختم
اتاق کامل بود
همه چی داشت لوازم آرایشی برداشتم و آرایش ملایمی به صورتم زدم.
تقریبا زود آماده شدم
در رو باز کردم آرشامم آماده بود.
_بریم
کلید ماشین رو برداشت و سوار شدیم و راه افتادیم
_چقدر راهه؟
*تقریبا ۲۰ دقیقه ای
شیشه رو دادم پایین و از عمارت خارج شدیم سرمو تکیه دادم به صندلی و چشام رو بستم...
*پاشو رسیدیم...

کپی و اصکی ممنوعه