ارباب.جذاب.من.🕊♥️
#ارباب.جذاب.من.🕊♥️
#part_26
#دیانا
با رستا رفتیم پایین پیش خانم بزرگ نشستم روی مبل که خانم بزرگ گفت: دیانا جان
دیانا: بله؟
خانم بزرگ: دیشب با ارسلان صحبت کردم و قرار شد امروز که سه شنبه هست شما پنجشنبه جشن تون رو بگیرید کار های خونه رو خدمت کار ها انجام میدن
تو و ارسلان هم فقد برید دنبال لباس و کار های خودتون تو نظری نداری
دیانا: نه خانم بزرگ نظری ندارم چشم
خانم بزرگ: ایشالا خوشبخت بشی دخترم
لبخندی غمگینی زدم
و با گفتن یا اجازه پاشدم رفتم سمت آشپزخونه
هنوز نرسیده بودم به آشپز خونه که صدای پچ پچ شنیدم
#ارسلان
وارد عمارت شدم و ماشین رو پارک کردم و سوئیچ رو دادم به نگهبان گوشیم لاشت زنگ میخورد از جیبم درش آوردم بدون اینکه نگاه کنم کیه ریجکتش کردم
و رفتم سمت حسین
حسین:سلام ارباب
ارسلان:سلام چیشد کاری که گفتم رو انجام دادید؟
حسین: بله ارباب به نگهبان گفتم کل دوربین هارو چک کنه
بیاید تو اتاق تا بهتون نشون بدم
#ادامه.دارد
#رمان.واقعیت.ندارد.
#part_26
#دیانا
با رستا رفتیم پایین پیش خانم بزرگ نشستم روی مبل که خانم بزرگ گفت: دیانا جان
دیانا: بله؟
خانم بزرگ: دیشب با ارسلان صحبت کردم و قرار شد امروز که سه شنبه هست شما پنجشنبه جشن تون رو بگیرید کار های خونه رو خدمت کار ها انجام میدن
تو و ارسلان هم فقد برید دنبال لباس و کار های خودتون تو نظری نداری
دیانا: نه خانم بزرگ نظری ندارم چشم
خانم بزرگ: ایشالا خوشبخت بشی دخترم
لبخندی غمگینی زدم
و با گفتن یا اجازه پاشدم رفتم سمت آشپزخونه
هنوز نرسیده بودم به آشپز خونه که صدای پچ پچ شنیدم
#ارسلان
وارد عمارت شدم و ماشین رو پارک کردم و سوئیچ رو دادم به نگهبان گوشیم لاشت زنگ میخورد از جیبم درش آوردم بدون اینکه نگاه کنم کیه ریجکتش کردم
و رفتم سمت حسین
حسین:سلام ارباب
ارسلان:سلام چیشد کاری که گفتم رو انجام دادید؟
حسین: بله ارباب به نگهبان گفتم کل دوربین هارو چک کنه
بیاید تو اتاق تا بهتون نشون بدم
#ادامه.دارد
#رمان.واقعیت.ندارد.
۱۲.۰k
۱۹ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.