tough love part25 🗝️🪦⛓️🫦
tough love part25 🗝️🪦⛓️🫦
از زبان ات
ساعت موبالیم درست ساعتای ۸ شب رو نشون میداد
قرار بود ساعت ۷ دم در خونمون باشه اما مثل همیشه هیچ وقت زمان براش مهم نیست همونطور که گذاشت زمان مارو از هم جدا کنه ولی اون چیکار کرد؟ فقط غر زد و گله و شکایت کرد هیچکار دیگه برای موندنم نکرد خب البته چراکه نه این کاریه که توش پروفسورا داره
دیگه از منتظر موندن خسته شده بودم بخاطر همین آدامس توت فرنگیه تو دهنمو محکم با فشار از روی بی حوصلگی و عصبانیت روی دندونام حکاکیش می کردم و مثل بادکنک بادش می کردم
یه نگاه کلافه ای به مادرم انداختم
➕:تو نمیای؟دیشب که دیدم خوب با اون مادر عفریتش زبون گرم کرده بودی
مادر ➕:یکم دیگه هم صبر کن الاناس که دیگه پیداش شه
خنده عصبی از روی کنایه تحویلش دادم
مادر ➕:بهتر نبود یه لباس مناسب تر تنت می کردی؟ این دیگه چه تیپیه؟ سر و وضعت اصلا مناسب همچین مهمونی نیست
اونم جلوی مادر بزرگشون
لازم نیست به همه نشون بدی اندامت معرکست و چشای بقیه رو باهاش کور کنی مثل دخترای هوس باز خودشیفته و جن*ه رفتار میکنی
دیگه وقتی مامان خودم همچین چیزی رو تحویلم میده دیگه از بقیه که انتظاری دارم که چه جور دختری تصورم میکنن
تو این حال یدفه صدای زنگ در به گوشمون خورد
➕:آقا دامادتون تشریف آوردن یا...اوه نه ببخشید منظورم اون آقا غول بیابونیه که الان پشت در سوار بر اون اسب سفیدش که باید بگم درواقع سوار بر ماشین لوکس سیاهش نشسته و باهاش تو خیابونا ویراژ میده و صد ها میلیون دختر براش دست میشکنن
وقتی از عمارت زدم بیرون همونطور که گفتم شاهزاده ی دروغین ما سوار بر ماشین سیاهش پشت فرمون خوش دستش نشسته و با غرور تکیه داده به صندلی های ماشینش که قبلاً پاهاش صندلیم و سینه های سیکس پک دارش تکیه گاهم بود
رفتم سوار ماشینش شدم دقیقا کنار راننده کنارش نشستم اما بهش محل نزاشتم
➕:لازم نبود خودتونو به زحمت بندازین و بیاین دنبالم آرژانس هم می تونستم بگیرم یا اینکه خودم می اومدم یا به رانندم می گفتم برسونتم یا...
شوهر آیندم بجای شوهر سابقم
جمله ی آخرم رو محکم تو دهنم هجی کردم
➖:مراقب حرف زدنت باش عشقم چون عاشقتم چشمامو رو همه چی بستمو خیلی وقته که کورم
بخاطر اون پیرزن که فقط کمتر از یک ماه وقت براش مونده داری خودتو عذاب میدی؟
بعد از اتمام جمله ی آخرش تا جایی که مهمونی برگزار میشد سکوت بینمون حکم فرما بود
مجبور بودم بخاطر اینکه مامان بزرگ دم مرگشون چیزی نفهمه حلقه ی کوفیه ازدواجمو دستم کنم و دوباره سوار ماشینش که مثل اسب سیاه بود شم فقط بخاطر اینکه چیزی بو نبره
وقتی رسیدیم مهمونی دستمو گرفت مجبور شدم دوباره با بدنش و لمسای دیوونه کنندش برخورد کنم
مامان بزرگش ازمن جوون تر
شرط
۱۰۰ لایک ۱۰۰ کام
از زبان ات
ساعت موبالیم درست ساعتای ۸ شب رو نشون میداد
قرار بود ساعت ۷ دم در خونمون باشه اما مثل همیشه هیچ وقت زمان براش مهم نیست همونطور که گذاشت زمان مارو از هم جدا کنه ولی اون چیکار کرد؟ فقط غر زد و گله و شکایت کرد هیچکار دیگه برای موندنم نکرد خب البته چراکه نه این کاریه که توش پروفسورا داره
دیگه از منتظر موندن خسته شده بودم بخاطر همین آدامس توت فرنگیه تو دهنمو محکم با فشار از روی بی حوصلگی و عصبانیت روی دندونام حکاکیش می کردم و مثل بادکنک بادش می کردم
یه نگاه کلافه ای به مادرم انداختم
➕:تو نمیای؟دیشب که دیدم خوب با اون مادر عفریتش زبون گرم کرده بودی
مادر ➕:یکم دیگه هم صبر کن الاناس که دیگه پیداش شه
خنده عصبی از روی کنایه تحویلش دادم
مادر ➕:بهتر نبود یه لباس مناسب تر تنت می کردی؟ این دیگه چه تیپیه؟ سر و وضعت اصلا مناسب همچین مهمونی نیست
اونم جلوی مادر بزرگشون
لازم نیست به همه نشون بدی اندامت معرکست و چشای بقیه رو باهاش کور کنی مثل دخترای هوس باز خودشیفته و جن*ه رفتار میکنی
دیگه وقتی مامان خودم همچین چیزی رو تحویلم میده دیگه از بقیه که انتظاری دارم که چه جور دختری تصورم میکنن
تو این حال یدفه صدای زنگ در به گوشمون خورد
➕:آقا دامادتون تشریف آوردن یا...اوه نه ببخشید منظورم اون آقا غول بیابونیه که الان پشت در سوار بر اون اسب سفیدش که باید بگم درواقع سوار بر ماشین لوکس سیاهش نشسته و باهاش تو خیابونا ویراژ میده و صد ها میلیون دختر براش دست میشکنن
وقتی از عمارت زدم بیرون همونطور که گفتم شاهزاده ی دروغین ما سوار بر ماشین سیاهش پشت فرمون خوش دستش نشسته و با غرور تکیه داده به صندلی های ماشینش که قبلاً پاهاش صندلیم و سینه های سیکس پک دارش تکیه گاهم بود
رفتم سوار ماشینش شدم دقیقا کنار راننده کنارش نشستم اما بهش محل نزاشتم
➕:لازم نبود خودتونو به زحمت بندازین و بیاین دنبالم آرژانس هم می تونستم بگیرم یا اینکه خودم می اومدم یا به رانندم می گفتم برسونتم یا...
شوهر آیندم بجای شوهر سابقم
جمله ی آخرم رو محکم تو دهنم هجی کردم
➖:مراقب حرف زدنت باش عشقم چون عاشقتم چشمامو رو همه چی بستمو خیلی وقته که کورم
بخاطر اون پیرزن که فقط کمتر از یک ماه وقت براش مونده داری خودتو عذاب میدی؟
بعد از اتمام جمله ی آخرش تا جایی که مهمونی برگزار میشد سکوت بینمون حکم فرما بود
مجبور بودم بخاطر اینکه مامان بزرگ دم مرگشون چیزی نفهمه حلقه ی کوفیه ازدواجمو دستم کنم و دوباره سوار ماشینش که مثل اسب سیاه بود شم فقط بخاطر اینکه چیزی بو نبره
وقتی رسیدیم مهمونی دستمو گرفت مجبور شدم دوباره با بدنش و لمسای دیوونه کنندش برخورد کنم
مامان بزرگش ازمن جوون تر
شرط
۱۰۰ لایک ۱۰۰ کام
۴۰.۷k
۱۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.