پارت -15-
پارت -15-
منو دوست داشتی؟ این چه دوست داشتنیه؟
چشماش داشت بسته میشد یهو احساس کردم خونه داره میلرزه و سقف ترک برداست و یهو یه تیکه از سقف فرو ریخت سمیر گفت دیگه نمیشه اینجاموند باید بریم یهو ساختمون شروع به ریزش کرد و سمیر دوید به طرفم و همونجا به سختی پورتال رو باز کرد اول پدرشو انداخت تو پورتال بعد دسته منو کشید و رو هوامعلق موندم و چشمامو بسته شد... یکی بهم گفت باز کن رسیدیم چشمامو باز کردم وسطه سالنه خونه ما بودیم به شوخی گفتم چه خوب خونمون رو یاد گرفتی ها😂گفت بله دیگه خونه عشقمه نا سلامتی یک سال اینجا زندگی کردم یهو پدرش گفت بله یک ساله خونه نیومده باید میفهمیدم عاشقت شده با تعجب کفتم چیییی من همش دوهفته استو رو میشناسم چجوری یک سال اینجا زندگی کردی؟ یعنی قبلشم بودی؟ حتی موقعه های که لباس عوض میکردم واااای 🤦♀️
پدر و پسر شروع کردن ب خندیدن و پدرش گفت منم همینجوری با مامانت اشنا شدم یکی زد پسه کله سمیر و گفت ای پدر سوخته میدونم چه غلطای کردی سمیرم پسه کله اشو خاروند و گفت دیگه دیگه... یهو پدرش غمگین شد و گفت مادرت یه فرشته بود مهربون عاشق دوست داشتنی و زیباهرچی ازش بگمکم گفتمتوهم چشماتو از مادرت به ارث بردی حالا دیگه جفتشون ناراحت و غمگین بودن برا از بین بردنه این جو سنگین گفتم خب بابا جون دوست دارین کدوم اتاقو براتون اماده کنم گفتدن دخترم من اینجا نمیمونم میرم اما قبلش باید یه کاری رو حل کنم دسته سمیر رو گرفت و اورد طرفه من مارو و روبهروی همدیگه قرار داد و یه چیزی زیره لب گفت که متوجه نشدم چی بود یهو سمیر رو هوا معلق و نورانی شد خدایا به حقه چیزای ندیده؛ یهو یه نوره وحشتناکی زد که چشمم تحمله دیدنشو نداشت و بسته شد وقتی حس کردم که اوضاع ارومه چشمامو باز کردم و با چیزی که دیدم دهنم باز موند خدای من این پسره کیه چقدر جذابه الانه که غش کنم براش 🤤روبه پدر جون گفتم این سمیره؟ خندید و گفت اره یهو فکرمو ب زبون اوردم و گفتم وای سمیری چه جیگری بودی و من نمیدونستم ها یه دور دورش چرخیدم و گفتم دیگه بیرون نمیری میدوزدنت یهو جفتشون شروع کردن به خندیدن چقدر قشنگ میخنده وااای خدای من 😍پدرش گفت بچه ها دیگه وقتشه من برم شمارو به همدیگه میسپارم مواظبه همدیگه باشی هیچوقت نزارین چیزی مانعه عشقتون بشه همیشه همدیگه رو دوست داشته باشین و یهو جلوی چشممون ناپدید شد صدای سمیرو شنیدم که گفت اه چه بده نمیتونم ذهنتو بخونم کلافه میشم بگو داری به چی فکر میکنی؟ خندیدم و گفتم اخیش دیگه نمیتونی بیای تو اتاقم گفت عه اینحوریاس؟ گفتم اره یهو افتاد دنبالم و منم خندم گرفته بود شروع کردم به دویدن ومیخندیدم پریدم تو اتاقم و خواستم درو باز کنم که یهو پاشو گذاشت ببنه در...
منو دوست داشتی؟ این چه دوست داشتنیه؟
چشماش داشت بسته میشد یهو احساس کردم خونه داره میلرزه و سقف ترک برداست و یهو یه تیکه از سقف فرو ریخت سمیر گفت دیگه نمیشه اینجاموند باید بریم یهو ساختمون شروع به ریزش کرد و سمیر دوید به طرفم و همونجا به سختی پورتال رو باز کرد اول پدرشو انداخت تو پورتال بعد دسته منو کشید و رو هوامعلق موندم و چشمامو بسته شد... یکی بهم گفت باز کن رسیدیم چشمامو باز کردم وسطه سالنه خونه ما بودیم به شوخی گفتم چه خوب خونمون رو یاد گرفتی ها😂گفت بله دیگه خونه عشقمه نا سلامتی یک سال اینجا زندگی کردم یهو پدرش گفت بله یک ساله خونه نیومده باید میفهمیدم عاشقت شده با تعجب کفتم چیییی من همش دوهفته استو رو میشناسم چجوری یک سال اینجا زندگی کردی؟ یعنی قبلشم بودی؟ حتی موقعه های که لباس عوض میکردم واااای 🤦♀️
پدر و پسر شروع کردن ب خندیدن و پدرش گفت منم همینجوری با مامانت اشنا شدم یکی زد پسه کله سمیر و گفت ای پدر سوخته میدونم چه غلطای کردی سمیرم پسه کله اشو خاروند و گفت دیگه دیگه... یهو پدرش غمگین شد و گفت مادرت یه فرشته بود مهربون عاشق دوست داشتنی و زیباهرچی ازش بگمکم گفتمتوهم چشماتو از مادرت به ارث بردی حالا دیگه جفتشون ناراحت و غمگین بودن برا از بین بردنه این جو سنگین گفتم خب بابا جون دوست دارین کدوم اتاقو براتون اماده کنم گفتدن دخترم من اینجا نمیمونم میرم اما قبلش باید یه کاری رو حل کنم دسته سمیر رو گرفت و اورد طرفه من مارو و روبهروی همدیگه قرار داد و یه چیزی زیره لب گفت که متوجه نشدم چی بود یهو سمیر رو هوا معلق و نورانی شد خدایا به حقه چیزای ندیده؛ یهو یه نوره وحشتناکی زد که چشمم تحمله دیدنشو نداشت و بسته شد وقتی حس کردم که اوضاع ارومه چشمامو باز کردم و با چیزی که دیدم دهنم باز موند خدای من این پسره کیه چقدر جذابه الانه که غش کنم براش 🤤روبه پدر جون گفتم این سمیره؟ خندید و گفت اره یهو فکرمو ب زبون اوردم و گفتم وای سمیری چه جیگری بودی و من نمیدونستم ها یه دور دورش چرخیدم و گفتم دیگه بیرون نمیری میدوزدنت یهو جفتشون شروع کردن به خندیدن چقدر قشنگ میخنده وااای خدای من 😍پدرش گفت بچه ها دیگه وقتشه من برم شمارو به همدیگه میسپارم مواظبه همدیگه باشی هیچوقت نزارین چیزی مانعه عشقتون بشه همیشه همدیگه رو دوست داشته باشین و یهو جلوی چشممون ناپدید شد صدای سمیرو شنیدم که گفت اه چه بده نمیتونم ذهنتو بخونم کلافه میشم بگو داری به چی فکر میکنی؟ خندیدم و گفتم اخیش دیگه نمیتونی بیای تو اتاقم گفت عه اینحوریاس؟ گفتم اره یهو افتاد دنبالم و منم خندم گرفته بود شروع کردم به دویدن ومیخندیدم پریدم تو اتاقم و خواستم درو باز کنم که یهو پاشو گذاشت ببنه در...
۱۴.۴k
۰۵ خرداد ۱۴۰۲