پارت ۲۲ رمان خیال ✨✔️
خیال
#پارت_22
ناهید
+شاید رفته توو اتاق
تندی رفتم توو اتاقارو نگاه کردم میترسیدم یهو بچه اس خب که نمیدونه ، بزنه یه چیزی بشکنه یا بندازه رو خودش ... رفتم توو اتاق اولی نبود ، دومی هم نبود برگشتم پیش مبل ها هم نبود توو راهرو هم نبود ... وااااا یعنی چی ...
_نیست مامان
+واا مگه میشه ،، یعنی ممکنه آب شده رفته باشه توپ زمین ..?!.
اومدم توو حال یهو ...
_یا حسین مامان تراس
دست و پام لرزید ؛ ترسیده بودم ... تندی رفتم توو تراس ... هوووووح خدایا شکرت ..
_اینجاست مامان چیزی نیست
مامان نگاهی کرد و برگشت داخل ...
_مامااانی ، نگفتی مامان میترسه نگران میشه
لبخندی زدم و رفتم طرفش ...
داشت میزد به درب شیشه ای اتاق محسن ، اتاقش یه در هم داشت به داخل تراس و حیاط ...
_قربونت بره مامانی
خم شدم تا ریحانه رو بردارم ...
_دایی خوااااابه ، بیدار که شد با دخترم باا ... اتاق محسن نگاه کردم رو تخت نبود ، با خودم فکر کردم شاید صبح زود رفته بیرون و ما خواب بودیم ... خواستم برگردم برم داخل ک ... یه چیزی از کناره تخت توجهمو جلب کرد ... رفتم جلوتر و نگاه کردم ... 😱
قلبم شروع کرد به تند تند زدن ... دست خودم نبود یهو ...
_یا قمر بنی هاشم
تندی با صدای بلند گفتم :
_مامااااان
سریع اومدم داخل ریحانه رو گذاشتم رو زمین .. و بدو به طرف اتاق محسن ...
+چی شده
زبونم بند اومده بود ... اصن نفهمیدم چی شد ... فقط فشار میدادم به دستگیره در اتاق محسن ...
_ محسن ، محسن ..
و هی مبکوبیدم به در اتاقش ...
+ خب بگو چیشده
اصن قدرت حرف زدن و گفتش رو هم نداشتم ، تنم لرزید توو شوک اینکه چی بهش اومده ، فقط نفهمیدم اما اینکه محکم خودمو کوبیدم به در اتاقش که باز بشه ولی نشد ... دویدم توو تراس و دست برم به اون یکی در اتاقش ، اونم قفل بود ..
دور و برم و نگاه کردم که شاید یه چیزی دستم بیاد ، نبود ... ناچار گلدون شمعدونی مورد علاقه محسن پشت اتاقشو برداشتم و محکم پرت کردم سمت شیشه تا شکست ، از اونجا دستمو بردم داخل و در و باز کردم همین که وارد شدم ...
#F_BRMA2005
#پارت_22
ناهید
+شاید رفته توو اتاق
تندی رفتم توو اتاقارو نگاه کردم میترسیدم یهو بچه اس خب که نمیدونه ، بزنه یه چیزی بشکنه یا بندازه رو خودش ... رفتم توو اتاق اولی نبود ، دومی هم نبود برگشتم پیش مبل ها هم نبود توو راهرو هم نبود ... وااااا یعنی چی ...
_نیست مامان
+واا مگه میشه ،، یعنی ممکنه آب شده رفته باشه توپ زمین ..?!.
اومدم توو حال یهو ...
_یا حسین مامان تراس
دست و پام لرزید ؛ ترسیده بودم ... تندی رفتم توو تراس ... هوووووح خدایا شکرت ..
_اینجاست مامان چیزی نیست
مامان نگاهی کرد و برگشت داخل ...
_مامااانی ، نگفتی مامان میترسه نگران میشه
لبخندی زدم و رفتم طرفش ...
داشت میزد به درب شیشه ای اتاق محسن ، اتاقش یه در هم داشت به داخل تراس و حیاط ...
_قربونت بره مامانی
خم شدم تا ریحانه رو بردارم ...
_دایی خوااااابه ، بیدار که شد با دخترم باا ... اتاق محسن نگاه کردم رو تخت نبود ، با خودم فکر کردم شاید صبح زود رفته بیرون و ما خواب بودیم ... خواستم برگردم برم داخل ک ... یه چیزی از کناره تخت توجهمو جلب کرد ... رفتم جلوتر و نگاه کردم ... 😱
قلبم شروع کرد به تند تند زدن ... دست خودم نبود یهو ...
_یا قمر بنی هاشم
تندی با صدای بلند گفتم :
_مامااااان
سریع اومدم داخل ریحانه رو گذاشتم رو زمین .. و بدو به طرف اتاق محسن ...
+چی شده
زبونم بند اومده بود ... اصن نفهمیدم چی شد ... فقط فشار میدادم به دستگیره در اتاق محسن ...
_ محسن ، محسن ..
و هی مبکوبیدم به در اتاقش ...
+ خب بگو چیشده
اصن قدرت حرف زدن و گفتش رو هم نداشتم ، تنم لرزید توو شوک اینکه چی بهش اومده ، فقط نفهمیدم اما اینکه محکم خودمو کوبیدم به در اتاقش که باز بشه ولی نشد ... دویدم توو تراس و دست برم به اون یکی در اتاقش ، اونم قفل بود ..
دور و برم و نگاه کردم که شاید یه چیزی دستم بیاد ، نبود ... ناچار گلدون شمعدونی مورد علاقه محسن پشت اتاقشو برداشتم و محکم پرت کردم سمت شیشه تا شکست ، از اونجا دستمو بردم داخل و در و باز کردم همین که وارد شدم ...
#F_BRMA2005
۳۰۳
۰۹ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.