پارت ۴۵ : کوک خندید و گفت : کارت خوب بود بیبی .
پارت ۴۵ : کوک خندید و گفت : کارت خوب بود بیبی .
اخمی کردم و کفشمو دراوردم و سمتش پرت کردم و بلند گفتم : لعنتیییی من مردم و زنده شدم بعد میگی کارت خوب بود؟
دستشو رو بازوش کشید و گفت : دردم گرفت خو چیکار کنم بگم جیمین مرد .
دیدم شوگا کنارم پاشو رو اون پاش انداخته بود .
کفششو دراوردم و محکم سمت کوک پرت کردم و گفتم : خفهههه شووو .
بلند بلند خندید و گفت : بیمارستانه اینجا ساکت باش .
خواستم پاشم بزنمش که شوگا جلومو گرفت .
کوک کنارم نشست و گفت : ولی جدا از شوخی به احتمال زیاد بهوش که بیاد و بخیه هاش ببنده مرخص میشه و میتونیم ببریمش سئول .
نفسی بیرون دادم که گفت : میتونید فردا برید سئول من پیشش میمونم
من : نه کوک م....
کوک : اینطوری بهتره توام باید استراحت کنیم .
به اندازه یک ساعت بحث کردیم و بلااخره راضی شدم برم .
شب تو ماشین خوابیدیم....حتی هتل هم نگرفتیم .
خبری از نامجون نداشتم که چیشد .
با صدای شدید خوردن بارون به پنجره بیدار شدم .
صبح شده بود .
کوک نبود تو ماشین .
تو همون سکوت یکم اروم شدم .
بچه تو بغلم تکون خورد .
لونیرا؟ کی اومد تو بغلم .
یکدفعه یکی از پشت گفت : سلام .
نگا کردم .
تهیونگ بود که موهاش بالا وایستاده بود .
یکم خندیدم و گفتم : تو بچه رو بغلم گذاشتی
سرشو بالا پایین کرد .
از ماشین پیاده شد و اومد جلو نشست .
گفت : هوففف بیرون چقدر سرده .
به لباسش نگا کردم
یک لباس بنفش استین بلند پوشیده بود .
من : با اون لباس خب قطعا سرده
خندیدم .
موهاشو درست کرد و یکم به لونیرا نگا کرد .
گفتم : راستی...میدونی کوک کجاس؟
نگام کرد و گفت : اره...گفت میره چندتا چیز بخره و میاد
من : تو این بارون؟
تهیونگ : اسکولیت ازش میباره .
لبخند زدم .
بعد چند دقیقه در تهیونگ باز شد و کوک بود .
گفت : خب تهیونگ پاش برو تو ماشین خودتون
وی : چیزی خریدی؟
کوک : اره دادم به شوگا برید بخورید .
وی پیاده شد و کوک نشست .
کوک نگام کرد و گفت : سلااام...بیا ازین کیک ها برا تو خریدم .
ازش گرفتم و یکم خوردم .
خودشم داشت میخورد .
گفتم : به جیمین سر زدی؟
سرشو بالا پایین کرد و گفت : اره ولی بیهوش بود به احتمال زیاد دو سه ساعت دیگه بهوش میاد .
من : حافظه اش چی؟ بنظرت برگشته؟
کوک : نگران نباش بهوش بیاد ازش سوال میکنم
من : باشه .
بعد خوردن کیک لونیرا بیدار شد .
رفتم تو ماشین شوگا و وی که تنها نباشم
چون کوک رفت پیش جیمین
منم نزاشت بیام .
همینطور که وی و لونیرا باهم دست میزدن و بازی میکردن کوک رو دیدم که با یک پالتو سیاه که کلاهشو رو سرش نگه داشته بود بدو بدو سمتم اومد .
شیشه رو پایین دادم و گفتم : چیشده؟
کوک : جیمین همین الان بهوش اومده بیا بریم .
سریع در ماشینو باز کردم و گفتم : وی حواست به لونیرا باشه .
با کوک بدو بدو رفتیم داخل بیمارستان .
موهامو تکون دادم .
رف...
اخمی کردم و کفشمو دراوردم و سمتش پرت کردم و بلند گفتم : لعنتیییی من مردم و زنده شدم بعد میگی کارت خوب بود؟
دستشو رو بازوش کشید و گفت : دردم گرفت خو چیکار کنم بگم جیمین مرد .
دیدم شوگا کنارم پاشو رو اون پاش انداخته بود .
کفششو دراوردم و محکم سمت کوک پرت کردم و گفتم : خفهههه شووو .
بلند بلند خندید و گفت : بیمارستانه اینجا ساکت باش .
خواستم پاشم بزنمش که شوگا جلومو گرفت .
کوک کنارم نشست و گفت : ولی جدا از شوخی به احتمال زیاد بهوش که بیاد و بخیه هاش ببنده مرخص میشه و میتونیم ببریمش سئول .
نفسی بیرون دادم که گفت : میتونید فردا برید سئول من پیشش میمونم
من : نه کوک م....
کوک : اینطوری بهتره توام باید استراحت کنیم .
به اندازه یک ساعت بحث کردیم و بلااخره راضی شدم برم .
شب تو ماشین خوابیدیم....حتی هتل هم نگرفتیم .
خبری از نامجون نداشتم که چیشد .
با صدای شدید خوردن بارون به پنجره بیدار شدم .
صبح شده بود .
کوک نبود تو ماشین .
تو همون سکوت یکم اروم شدم .
بچه تو بغلم تکون خورد .
لونیرا؟ کی اومد تو بغلم .
یکدفعه یکی از پشت گفت : سلام .
نگا کردم .
تهیونگ بود که موهاش بالا وایستاده بود .
یکم خندیدم و گفتم : تو بچه رو بغلم گذاشتی
سرشو بالا پایین کرد .
از ماشین پیاده شد و اومد جلو نشست .
گفت : هوففف بیرون چقدر سرده .
به لباسش نگا کردم
یک لباس بنفش استین بلند پوشیده بود .
من : با اون لباس خب قطعا سرده
خندیدم .
موهاشو درست کرد و یکم به لونیرا نگا کرد .
گفتم : راستی...میدونی کوک کجاس؟
نگام کرد و گفت : اره...گفت میره چندتا چیز بخره و میاد
من : تو این بارون؟
تهیونگ : اسکولیت ازش میباره .
لبخند زدم .
بعد چند دقیقه در تهیونگ باز شد و کوک بود .
گفت : خب تهیونگ پاش برو تو ماشین خودتون
وی : چیزی خریدی؟
کوک : اره دادم به شوگا برید بخورید .
وی پیاده شد و کوک نشست .
کوک نگام کرد و گفت : سلااام...بیا ازین کیک ها برا تو خریدم .
ازش گرفتم و یکم خوردم .
خودشم داشت میخورد .
گفتم : به جیمین سر زدی؟
سرشو بالا پایین کرد و گفت : اره ولی بیهوش بود به احتمال زیاد دو سه ساعت دیگه بهوش میاد .
من : حافظه اش چی؟ بنظرت برگشته؟
کوک : نگران نباش بهوش بیاد ازش سوال میکنم
من : باشه .
بعد خوردن کیک لونیرا بیدار شد .
رفتم تو ماشین شوگا و وی که تنها نباشم
چون کوک رفت پیش جیمین
منم نزاشت بیام .
همینطور که وی و لونیرا باهم دست میزدن و بازی میکردن کوک رو دیدم که با یک پالتو سیاه که کلاهشو رو سرش نگه داشته بود بدو بدو سمتم اومد .
شیشه رو پایین دادم و گفتم : چیشده؟
کوک : جیمین همین الان بهوش اومده بیا بریم .
سریع در ماشینو باز کردم و گفتم : وی حواست به لونیرا باشه .
با کوک بدو بدو رفتیم داخل بیمارستان .
موهامو تکون دادم .
رف...
۸۷.۸k
۲۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.