پارت چهاردهم
#پارت_چهاردهم
آروم شدم
من بعد از پیشنهاد آرین از اون پناه لجبازِ پرحاشیه تبدیل شدم به دخترکی آروم
همونقدر ساکت که فقط برای امتحان میرفتم دانشگاه و بی هیچ تفریحی به خونه برمیگشتم
آرین رو بارها مقابل دانشکده میدیدم اما بیاعتنا نسبت به حضورش به راه خودم ادامه میدادم و اون هم تلاشی برای حرف زدن نمیکرد
نمیفهمیدم
شاید بهم فرصت میداد تا درکش کنم
یا بتونم عشقش رو بفهمم
اما من مشکلم وجود آرین نبود
تمام ترسم از خودم بود
از پناه و دلش
از وابستگی و جداییِ دوباره و فرارِ آرامش...
چهارشنبه صبح بود
که بعد از آخرین امتحانم با کژال و بعضی از همکلاسیهام روبروی دانشکده از امتحانات حرف میزدیم
آروند و مهراد هم با فاصلهای کوتاه از ما ایستاده بودن و صحبت میکردن که آرین از پشت سر با صدایی بلند گفت
_خانمِ راد؟...
با صداش آروند برگشت و بعد از دیدنش پوزخندی زد و با طعنه نگاهم کرد
بی تفاوت بهش رفتم سمت آرین و به محض رسیدنم گفتم
_نه،انگار داره باورم میشه که تو واقعا یه دیوونهای
_تازه فهمیدی؟
_تازه نفهمیدم
تازه دارم به حسم مطمئن میشم
_یعنی الان...
_یعنی الان باعث حاشیهسازی تو ذهن بیمارِ یه عده از همکلاسیام شدی
_اگه اجازه بدی همینجا بلند عذرخواهی میکنم
_تمومش کن آرین
من اصلا نیازی به اینکارا ندارم
تنها لطفت اینه که بری
_به اختیار خودم نیومدم که به اختیار خودم برم
_نمیفهمم حرفاتو
_امیدوارم به روزی که بفهمی...
عصبی شدم و کلافه گفتم
_اه
انقد با کلمات بازی نکن
_واژهها خودشون بهپات ردیف میشن...
انگار تازه داشتم میشناختمش
انگار اون هم مثل من یه آدمِ لجبازِ بیمحابا بود
با شیطنت دستش رو تکیه داد به چونش و مظلوم نگاهم میکرد که بلند خندیدم و گفتم
_فکر نمیکردم انقدر بچه باشی
_بچه دوست داری؟
_بعضی وقتا
_از همونا که با خرابکاریاشون لجتو درمیارن؟
_اوهوم
دقیقا از همونا...
دستاش رو به هم چسبوند و با لحنی غمگین گفت
_ولی اگه پناهم شی قول میدم هیچوقت لجتو درنیارم
قول میدم بشم همون پسربچهی حرف گوش کن...
با حرفش یاد رهام افتادم و چشمهام خیس از اشک شد
نمیخواستم ببینه
نباید میفهمید چقدر ضعیفم
دستهامو بردم داخل جیبم و به زمین خیره شدم که گفت
_پناه
به کی قسم بدمت که بفهمی چقدر دوست دارم کنارم باشی؟
_من نمیخوام روزامو خراب کنم
_آخه کجاش خراب میشه؟
مگه عشق انقدر ترسناکه؟
_نه
ولی اگه یه روز بیاد که نباشی
که نباشم...
موبایلش رو از جیبش دراورد و با روشن کردنش گفت
_بگو مینویسم
_چیو؟
_رمزِ شبو
شمارتو دیگه عزیزم...
خندیدم و گفتم
_حفظ نیستم...
مکث کرد و با شیطنت گفت...
آروم شدم
من بعد از پیشنهاد آرین از اون پناه لجبازِ پرحاشیه تبدیل شدم به دخترکی آروم
همونقدر ساکت که فقط برای امتحان میرفتم دانشگاه و بی هیچ تفریحی به خونه برمیگشتم
آرین رو بارها مقابل دانشکده میدیدم اما بیاعتنا نسبت به حضورش به راه خودم ادامه میدادم و اون هم تلاشی برای حرف زدن نمیکرد
نمیفهمیدم
شاید بهم فرصت میداد تا درکش کنم
یا بتونم عشقش رو بفهمم
اما من مشکلم وجود آرین نبود
تمام ترسم از خودم بود
از پناه و دلش
از وابستگی و جداییِ دوباره و فرارِ آرامش...
چهارشنبه صبح بود
که بعد از آخرین امتحانم با کژال و بعضی از همکلاسیهام روبروی دانشکده از امتحانات حرف میزدیم
آروند و مهراد هم با فاصلهای کوتاه از ما ایستاده بودن و صحبت میکردن که آرین از پشت سر با صدایی بلند گفت
_خانمِ راد؟...
با صداش آروند برگشت و بعد از دیدنش پوزخندی زد و با طعنه نگاهم کرد
بی تفاوت بهش رفتم سمت آرین و به محض رسیدنم گفتم
_نه،انگار داره باورم میشه که تو واقعا یه دیوونهای
_تازه فهمیدی؟
_تازه نفهمیدم
تازه دارم به حسم مطمئن میشم
_یعنی الان...
_یعنی الان باعث حاشیهسازی تو ذهن بیمارِ یه عده از همکلاسیام شدی
_اگه اجازه بدی همینجا بلند عذرخواهی میکنم
_تمومش کن آرین
من اصلا نیازی به اینکارا ندارم
تنها لطفت اینه که بری
_به اختیار خودم نیومدم که به اختیار خودم برم
_نمیفهمم حرفاتو
_امیدوارم به روزی که بفهمی...
عصبی شدم و کلافه گفتم
_اه
انقد با کلمات بازی نکن
_واژهها خودشون بهپات ردیف میشن...
انگار تازه داشتم میشناختمش
انگار اون هم مثل من یه آدمِ لجبازِ بیمحابا بود
با شیطنت دستش رو تکیه داد به چونش و مظلوم نگاهم میکرد که بلند خندیدم و گفتم
_فکر نمیکردم انقدر بچه باشی
_بچه دوست داری؟
_بعضی وقتا
_از همونا که با خرابکاریاشون لجتو درمیارن؟
_اوهوم
دقیقا از همونا...
دستاش رو به هم چسبوند و با لحنی غمگین گفت
_ولی اگه پناهم شی قول میدم هیچوقت لجتو درنیارم
قول میدم بشم همون پسربچهی حرف گوش کن...
با حرفش یاد رهام افتادم و چشمهام خیس از اشک شد
نمیخواستم ببینه
نباید میفهمید چقدر ضعیفم
دستهامو بردم داخل جیبم و به زمین خیره شدم که گفت
_پناه
به کی قسم بدمت که بفهمی چقدر دوست دارم کنارم باشی؟
_من نمیخوام روزامو خراب کنم
_آخه کجاش خراب میشه؟
مگه عشق انقدر ترسناکه؟
_نه
ولی اگه یه روز بیاد که نباشی
که نباشم...
موبایلش رو از جیبش دراورد و با روشن کردنش گفت
_بگو مینویسم
_چیو؟
_رمزِ شبو
شمارتو دیگه عزیزم...
خندیدم و گفتم
_حفظ نیستم...
مکث کرد و با شیطنت گفت...
۲.۴k
۱۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.