P31
چند دقیقه پیش هم بودیم و بعدش بلند شدیم و رفتیم سمت پذیرایی ، همه اونجا بودن ، همون جمعی که من توش احساس شادی زیادی میکردم و هیچوقت احساس تنهایی نکردم ، رفتیم توی پذیرایی که نگاهم به همون پسر کوچولویی افتاد که با جیمین سر جا دعوا میکرد باورم نمیشد این پسر خیلی بزرگتر شده بود ، با دیدنم دوید و اومد بغلم کرد ، این همون جین بود که همیشه خنده های خاصش باعث خنده منم میشد بعد از چند ثانیه از بغلش اومدم بیرون که گفت : تو چقدر بزرگ شدی کوچولو
ا/ت : آره دیگه بزرگ شدم ، دیگه نمیتونی بهم بگی کوچولو .
جین : تو هنوزم کوچولویی
درحال نگاه کردن به هم بودیم که صدای یه نفر تو سالن پخش شد .
نایون : کسی نمیخواد به ما توجه کنه ؟
نگاهم رو بهش دادم ، دوتا دختر دقیقا کپ هم بودن ، جیسو توی راه بهم گفت که این دوتا جاشونو باهم عوض کردن ، اما کدومشون دایونه ؟ رفتم سمتشون که یه پسر خوشتیپ که اونم کپ تهیونگ بود با دست بهشون اشاره کرد و گفت : دایون و نایون .
الان از هم تشخیصشون میدادم ، پس این نایون همون دختر دیگه منه ، یعنی خواهر دوقلوی دایون ، همونی که من 17 سال ازش غافل بودم ، بغلم رو باز کردم که دوید و اومد تو بغلم .
(دایون ویو)
چقدر از دیدن این صحنه خوشحال شدم ، بهترین اتفاق زندگیم بود که مامانم خاطراتش رو به یاد آورده بود ، و ما دوباره به اینجا برگشته بودیم ، درحال نگاه کردن بهشون بودم که یکی زد بهم ، نگاهم رو بهش دادم ، بابام بود ، کشیدم کنار و گفت : ازت معذرت میخوام که اینقدر عصبانی باهات رفتار کردم ، اخه اون لحظه من .....
نزاشتم حرفش تموم شه و با لبخند گفتم : بابا دخترت رو بغل نمیکنی ؟
از این حرفم خوشحال شد و خندید و بعد بغلم کرد ، بغلش گرم بود و من دوسش داشتم ، این چند روز جلوی چشمم بود و نمیتونستم بغلش کنم اما الان از اینکه میتونم بدجور خوشحال بودم .
یوهان اومد و گفت : به به چه صحنه قشنگی .
دایون : دلت بسوزه ( باخنده)
یوهان : هه هه خندیدم بانمک اصلا دلم درد گرفت
جونگ کوک : یوهان دخترم رو اذیت نکن
یوهان : چشم عمو جون ، چون تو گفتی چشم
بابام خندید و گفت : راستی بابات رفتار چند دقیقه پیشم ازت معذرت میخوام
یوهان : عمو اینجوری نگو شما حق داشتین .
جیمین : چقدر از اینکه همه اینجاییم خوشحالم
دایون : عمو وقتشه اون دفترو تغییر بدی
خندید و گفت : درسته
ا/ت : آره دیگه بزرگ شدم ، دیگه نمیتونی بهم بگی کوچولو .
جین : تو هنوزم کوچولویی
درحال نگاه کردن به هم بودیم که صدای یه نفر تو سالن پخش شد .
نایون : کسی نمیخواد به ما توجه کنه ؟
نگاهم رو بهش دادم ، دوتا دختر دقیقا کپ هم بودن ، جیسو توی راه بهم گفت که این دوتا جاشونو باهم عوض کردن ، اما کدومشون دایونه ؟ رفتم سمتشون که یه پسر خوشتیپ که اونم کپ تهیونگ بود با دست بهشون اشاره کرد و گفت : دایون و نایون .
الان از هم تشخیصشون میدادم ، پس این نایون همون دختر دیگه منه ، یعنی خواهر دوقلوی دایون ، همونی که من 17 سال ازش غافل بودم ، بغلم رو باز کردم که دوید و اومد تو بغلم .
(دایون ویو)
چقدر از دیدن این صحنه خوشحال شدم ، بهترین اتفاق زندگیم بود که مامانم خاطراتش رو به یاد آورده بود ، و ما دوباره به اینجا برگشته بودیم ، درحال نگاه کردن بهشون بودم که یکی زد بهم ، نگاهم رو بهش دادم ، بابام بود ، کشیدم کنار و گفت : ازت معذرت میخوام که اینقدر عصبانی باهات رفتار کردم ، اخه اون لحظه من .....
نزاشتم حرفش تموم شه و با لبخند گفتم : بابا دخترت رو بغل نمیکنی ؟
از این حرفم خوشحال شد و خندید و بعد بغلم کرد ، بغلش گرم بود و من دوسش داشتم ، این چند روز جلوی چشمم بود و نمیتونستم بغلش کنم اما الان از اینکه میتونم بدجور خوشحال بودم .
یوهان اومد و گفت : به به چه صحنه قشنگی .
دایون : دلت بسوزه ( باخنده)
یوهان : هه هه خندیدم بانمک اصلا دلم درد گرفت
جونگ کوک : یوهان دخترم رو اذیت نکن
یوهان : چشم عمو جون ، چون تو گفتی چشم
بابام خندید و گفت : راستی بابات رفتار چند دقیقه پیشم ازت معذرت میخوام
یوهان : عمو اینجوری نگو شما حق داشتین .
جیمین : چقدر از اینکه همه اینجاییم خوشحالم
دایون : عمو وقتشه اون دفترو تغییر بدی
خندید و گفت : درسته
۵.۴k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.