شوگا:دیگه چیزی نگفت و از اتاق رفت بیرون تقریبا ۲ یا ۳ ساع
شوگا:دیگه چیزی نگفت و از اتاق رفت بیرون تقریبا ۲ یا ۳ ساعت بعد خوابیدم
(روز بعد)
صبح از خواب بیدار شدم طبق معمول لباس پوشیدم رفتم کافه
تو راه کافه هی به این فکر میکردم که چرا خبری از هانا نیست نه شمارشو دارم نه پیج اینستاشو
چرا اصلا نمیاد؟مثلا به جا ۳ روز امروز بیاد چی میشه؟
اه خدای من،خدایا زود بیارش اصلا رفته اونجا چیکار هان؟
تو همین افکار بودم که رسیدم کافه
وارد که شدم نشستم رو میز، سفارش همیشگی امو دادم و کتابمو باز کردم و شروع کردم خوندن
در حال خوندن بودم که قهوه امو آوردن،نگاهی به قهوه کردم و قبل از اینکه پسره بره گفتم:میشه برام یک اسلایس کیک بیارید!
پسره:حتما
و به خوندنم ادامه دادم کیک رو که آوردن شروع کردم با قهوه خوردنش
واقعا مزه ی قشنگی میداد تلخی و شیرینی چه خوشمزه بود
درسته با هانا کم گشتم و کم خاطره دارم اما خیلی چیزا ازش یاد گرفتم که تاثیر بزرگی رو زندگیم گزاشتن
اولین باره از اینکه با یک شخصی آشنا میشم خوشحالم
بعد از اینکه قهوه و کیفمو خوردم و کتابم رو خوندم تصمیم گرفتم قبل از اینکه برم،شماره هانا رو از مدیرکافه بگیرم
رفتم که حساب کنم،حساب که کردم از قضا مدیر کافه با حسابدارا کار داشت و اومد منم که دیدمش سریع حرف زدم
شوگا:سلام اقای مدیر
مدیر:سلام
شوگا:ببخشید میتونم شماره هانا رو بگیرم؟
مدیر:نمیتونیم اطلاعات شخصی کارکنا رو بدیم
شوگا:من اونبار هم اومدم ازتون دربارش پرسیدم،من دوستشم!
مدیر:نمیتونم اعتماد کنم
شوگا:آه اشکال نداره،پس خسته نباشید
از اونجا رفتم شمارشو چرا ازش نگرفتم چراا اخههه
کل مسیر رو با فکر های بی پایان طی کردم تا به خونه رسیدم،خونه ای بسیار بزرگ که خالی خالیه تنها من و اجوما اونجاییم و پدری که کارش رو به پسرش ترجیح داده
اینکه چرا دنیا با من نمیزاره رو نمیدونم سعی کردم با دنیا بسازم اما دنیا با من نساخت....این افکار تکراری رو از سرم بیرون کردم و رفتم رو تختم دراز کشیدم
هانا:۲ روزه شوگا رو ندیدم دلم براش خیلی تنگ شده نمیدونم الان چطوره و چیکار میکنه
خیلی کم باهاش وقت گذروندم اما زودی بهش عادت کردم،دیگه چیزی نمونه تا همین فردا و دوباره میبینمش،فقط امیدوارم حالش خوب باشه
(روز بعد)
هانا:ای خدا راحت شدم داریم برمیگردیم تو راهیم بلاخره میتونم شوگا رو ببینم،قشنگ همینکه برسیم میرم حموم میکنم آماده میشم و درجا میرم شوگا رو میبینم
تقریبا یو ساعت بعد رسیدیم سئول وسایلمو برداشتم و وارد خونمون شدم اول وسایلم رو چیدم بعد رفتم به مامانم گفتم که میرم حموم کنم و رفتم حموم کردم
(روز بعد)
صبح از خواب بیدار شدم طبق معمول لباس پوشیدم رفتم کافه
تو راه کافه هی به این فکر میکردم که چرا خبری از هانا نیست نه شمارشو دارم نه پیج اینستاشو
چرا اصلا نمیاد؟مثلا به جا ۳ روز امروز بیاد چی میشه؟
اه خدای من،خدایا زود بیارش اصلا رفته اونجا چیکار هان؟
تو همین افکار بودم که رسیدم کافه
وارد که شدم نشستم رو میز، سفارش همیشگی امو دادم و کتابمو باز کردم و شروع کردم خوندن
در حال خوندن بودم که قهوه امو آوردن،نگاهی به قهوه کردم و قبل از اینکه پسره بره گفتم:میشه برام یک اسلایس کیک بیارید!
پسره:حتما
و به خوندنم ادامه دادم کیک رو که آوردن شروع کردم با قهوه خوردنش
واقعا مزه ی قشنگی میداد تلخی و شیرینی چه خوشمزه بود
درسته با هانا کم گشتم و کم خاطره دارم اما خیلی چیزا ازش یاد گرفتم که تاثیر بزرگی رو زندگیم گزاشتن
اولین باره از اینکه با یک شخصی آشنا میشم خوشحالم
بعد از اینکه قهوه و کیفمو خوردم و کتابم رو خوندم تصمیم گرفتم قبل از اینکه برم،شماره هانا رو از مدیرکافه بگیرم
رفتم که حساب کنم،حساب که کردم از قضا مدیر کافه با حسابدارا کار داشت و اومد منم که دیدمش سریع حرف زدم
شوگا:سلام اقای مدیر
مدیر:سلام
شوگا:ببخشید میتونم شماره هانا رو بگیرم؟
مدیر:نمیتونیم اطلاعات شخصی کارکنا رو بدیم
شوگا:من اونبار هم اومدم ازتون دربارش پرسیدم،من دوستشم!
مدیر:نمیتونم اعتماد کنم
شوگا:آه اشکال نداره،پس خسته نباشید
از اونجا رفتم شمارشو چرا ازش نگرفتم چراا اخههه
کل مسیر رو با فکر های بی پایان طی کردم تا به خونه رسیدم،خونه ای بسیار بزرگ که خالی خالیه تنها من و اجوما اونجاییم و پدری که کارش رو به پسرش ترجیح داده
اینکه چرا دنیا با من نمیزاره رو نمیدونم سعی کردم با دنیا بسازم اما دنیا با من نساخت....این افکار تکراری رو از سرم بیرون کردم و رفتم رو تختم دراز کشیدم
هانا:۲ روزه شوگا رو ندیدم دلم براش خیلی تنگ شده نمیدونم الان چطوره و چیکار میکنه
خیلی کم باهاش وقت گذروندم اما زودی بهش عادت کردم،دیگه چیزی نمونه تا همین فردا و دوباره میبینمش،فقط امیدوارم حالش خوب باشه
(روز بعد)
هانا:ای خدا راحت شدم داریم برمیگردیم تو راهیم بلاخره میتونم شوگا رو ببینم،قشنگ همینکه برسیم میرم حموم میکنم آماده میشم و درجا میرم شوگا رو میبینم
تقریبا یو ساعت بعد رسیدیم سئول وسایلمو برداشتم و وارد خونمون شدم اول وسایلم رو چیدم بعد رفتم به مامانم گفتم که میرم حموم کنم و رفتم حموم کردم
۱۳.۰k
۱۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.