عروسفراری
#عروس_فراری
پارت³
کسی متوجه من هم نبود...
حالا فهمیدم جونگمی بخاطر من انبار رو آتیش زد تا راحت بتونم فرار کنم...
با تمام سرعتم به سمت نامعلومی میدودیدم...
کم کم همه صدا ها داشت برام گمرنگ میشد...
هر از چند گاهی به پشت سرم نگاهی مینداختم تا مطمئن بشم کسی دنبالم نیست...
نمیدونستم شاد باشم یا ناراحت...
فقط میدویدم تا از فشار هایی که این چند وقت روم بود خلاص بشم...
صدای زوزه باد و صدای وحشتناک گرگی که هر از چند گاهی ن....اله ای بلند سر میداد قدم هامو سست میکرد...
به اطراف نگاه و با تمام جونی که تو تنم بود میدویدم...
نمیدونستم چی انتظارمو میکشه، نمیدونستم چه بلایی قرار بود سرم بیاد...
تمام وجودم پر از علامت سوال بود...
تو اون لحظه نور زیبای ماه کامل تنها چیزی بود که میدونستم به ترسم قلبه کنم...
اینقدر دویدم که پاهام بی جون شد و نفسم بند اومد...
توی گلوم میسوخت حتی دندون هام درد میکرد...
بی جون روی زانوهام افتادم...
سرمو بلند کردم...
با دیدن خونه ای متروکه آب دهنمو قورت دادم که مزه خون نشسته شده توی گلوم رو حس کردم...
بزور از جام بلند شدم و تلو تلو خوران به سمت اون خونه حرکت کردم...
تموم سناریو های ترسناکمو درمود اون خونه کنار گذاشتم و به خودم جرعت دادم، وارد خونه شدم...
در با صدای قیژی باز شد...
پاهامو به حرکت درآوردم...
ماه از پنجره باز خونه به روی چندتا بشکه زنگ خورده میتابید...
خودمو به بشکه ها رسوندم و پشت اون پشکه ها قرار گرفتم...
تو خودم جمع شدم و تا جایی که میشد دامن لباس عروسمو با خودم جمع کردم...
سرمو گذاشتم رو زانوهام...
و دستامو دور زانوهام حلقه کردم...
نمیدونستم جونگکوک داره دنبالم میگرده یا نه...
الان که موقعیت فرار جلوم قرار گرفته بود دوست نداشتم برگردم...
دلم میخواست سر از آخر داستان فرارم دربیارم...
با افکارم کم کم چشمام غرق خواب شد و نفهمیدم چطوری خوابم برد...
با صدای شلیک بلندی که احساس میکرد کنار گوشم زده شد سیخ سر جام نشستم...
توی یه لحظه موقعیتم رو یادم اومد...
نور زرد لامپ تمام اون اتاق رو روشن کرده بود...
سعی میکردم از لایه بشکه های جفت شده بهم ، بفهمم اینجا چه خبره!
اما نتونستم چیزی ببینم...
- ارباب کیم لطفا منو ببخشید من نمیخواستم اینجوری بشه!
صدای مردی که این جمله رو میگفت حسابی میلرزید...
_ من هیچ وقت چیزی که علیه من اتفاق افتاده رو نمیبخشم...
صداش زیادی سرد و عصبی بود...
البته گیرایی خاصی هم داشت...
برای لحظه ای کنجکاو شدم ظاهر فردی که این صدا بهش تعلق داره رو ببینم...
- ارباب کیم لطفا منو ببخشید
پوزخند بلندش رو منم شنیدم...
جرعت اینو نداشتم خودم رو حتی یه تکون ریز بدم...
میترسم تو دیدشون باشم...
_ دیگه وقتشه با این دنیا خداحافظی کنی میجون.....
لایک؟
پارت³
کسی متوجه من هم نبود...
حالا فهمیدم جونگمی بخاطر من انبار رو آتیش زد تا راحت بتونم فرار کنم...
با تمام سرعتم به سمت نامعلومی میدودیدم...
کم کم همه صدا ها داشت برام گمرنگ میشد...
هر از چند گاهی به پشت سرم نگاهی مینداختم تا مطمئن بشم کسی دنبالم نیست...
نمیدونستم شاد باشم یا ناراحت...
فقط میدویدم تا از فشار هایی که این چند وقت روم بود خلاص بشم...
صدای زوزه باد و صدای وحشتناک گرگی که هر از چند گاهی ن....اله ای بلند سر میداد قدم هامو سست میکرد...
به اطراف نگاه و با تمام جونی که تو تنم بود میدویدم...
نمیدونستم چی انتظارمو میکشه، نمیدونستم چه بلایی قرار بود سرم بیاد...
تمام وجودم پر از علامت سوال بود...
تو اون لحظه نور زیبای ماه کامل تنها چیزی بود که میدونستم به ترسم قلبه کنم...
اینقدر دویدم که پاهام بی جون شد و نفسم بند اومد...
توی گلوم میسوخت حتی دندون هام درد میکرد...
بی جون روی زانوهام افتادم...
سرمو بلند کردم...
با دیدن خونه ای متروکه آب دهنمو قورت دادم که مزه خون نشسته شده توی گلوم رو حس کردم...
بزور از جام بلند شدم و تلو تلو خوران به سمت اون خونه حرکت کردم...
تموم سناریو های ترسناکمو درمود اون خونه کنار گذاشتم و به خودم جرعت دادم، وارد خونه شدم...
در با صدای قیژی باز شد...
پاهامو به حرکت درآوردم...
ماه از پنجره باز خونه به روی چندتا بشکه زنگ خورده میتابید...
خودمو به بشکه ها رسوندم و پشت اون پشکه ها قرار گرفتم...
تو خودم جمع شدم و تا جایی که میشد دامن لباس عروسمو با خودم جمع کردم...
سرمو گذاشتم رو زانوهام...
و دستامو دور زانوهام حلقه کردم...
نمیدونستم جونگکوک داره دنبالم میگرده یا نه...
الان که موقعیت فرار جلوم قرار گرفته بود دوست نداشتم برگردم...
دلم میخواست سر از آخر داستان فرارم دربیارم...
با افکارم کم کم چشمام غرق خواب شد و نفهمیدم چطوری خوابم برد...
با صدای شلیک بلندی که احساس میکرد کنار گوشم زده شد سیخ سر جام نشستم...
توی یه لحظه موقعیتم رو یادم اومد...
نور زرد لامپ تمام اون اتاق رو روشن کرده بود...
سعی میکردم از لایه بشکه های جفت شده بهم ، بفهمم اینجا چه خبره!
اما نتونستم چیزی ببینم...
- ارباب کیم لطفا منو ببخشید من نمیخواستم اینجوری بشه!
صدای مردی که این جمله رو میگفت حسابی میلرزید...
_ من هیچ وقت چیزی که علیه من اتفاق افتاده رو نمیبخشم...
صداش زیادی سرد و عصبی بود...
البته گیرایی خاصی هم داشت...
برای لحظه ای کنجکاو شدم ظاهر فردی که این صدا بهش تعلق داره رو ببینم...
- ارباب کیم لطفا منو ببخشید
پوزخند بلندش رو منم شنیدم...
جرعت اینو نداشتم خودم رو حتی یه تکون ریز بدم...
میترسم تو دیدشون باشم...
_ دیگه وقتشه با این دنیا خداحافظی کنی میجون.....
لایک؟
- ۱۲.۶k
- ۲۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط