• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part127
#paniz
مهشاد خنده ای کرد سری به نشونه تاسف تکون داد
مهشاد: ولش کن بیا در مورد اینا نظر بده
کمی سمتم اومد و تبلت اش رو دراورد
کلی مدل های مختلف لباس بود طراحی شده
چقدر منم دوست داشتم ادامه بدم ولی خب از دانشگاه اخراج شدم
آهی از حسرت کشیدم انقدر برنامه زندگی عادی داشتم که کلا عوض شد با اومدن رضا
انگار ماموریت رفتم تا چند ماه دیگه تموم میشه
شاید با اومدنش زندگیم عوض شد ولی دوست داشتم کنارش زندگی کنم مثل خانوادشون
که فقط دغدغه شون انداختن دایی شون تو زندان باشه
ولی ما اونجوری نبودیم شاید آدم های شادی باشیم
ولی خیلی سختی کشیدیم تا به این نقطه ای که هستیم برسیم، سخت بود
مرگ پدر و مادرم برام گرون تموم شده بود، ذهنم سمت حرف شهرام رفت
راست میگفت ما کسی رو نداشتیم ولی دیا همیشه مراقبم بود
سینه ام به خش خش افتاد ولی تو دلم خیلی حرفم بود
با قطره اشکی که از گوشه ی چشمم افتاد تازه متوجه اطرافم شدم
با یه ببخشیدی از جمع اومدم بیرون رفتم سرویس درم بستم
تکیه به در
اشکام از زیر پلک بسته سرازیر شد
مگه میشد یاد اون خنده های از ته دل نیوفتم، بابایی گفتنام مگه مید یادم بره
مگه میشد شونه کردن های مامانم رو یادم بره
نمیشده..
نفس کشداری کشیدم و چشم باز کردم جلوی روشویی رفتم
با آب صورتم رو شستم و خشک کردم
با یادآوری گذشته بدتر حالم گرفته شد بهتر بود فکر نکنم
خواستم سمت در برم، در باز شد رضا اومد تو قفل کرد
_چیکار میکنی دیونه
نگاهی بهم کرد
رضا: خوبی چرا چشات قرمزه
_خوبم چیزی نیست بچها منتظرن
رضا: اونا رفتن ببینمت
چونم گرفت و نگاه به چشاش کردم
رضا: گریه کردی
_آره گریه کردم ول کن دیگه بیا بریم بعدا حرف میزنیم
دستم دور بازوش حلقه کردم و از سرویس اومدیم بیرون نفس تازه ای کردم و سوار ماشین شدیم
رضا: میخوام الان بهش زنگ بزنم
کنار خیابون وایستاد و شمارش رو گرفت
چند باری بوق خورد ولی جواب نداد
دوبار زنگ زد ولی کسی جواب نداد
گوشی رو پرت کرد سمتم و مشتی کوبید به فرمون
رضا: لعنتی جواب نمیده
_بیا یه بار دیگه زنگ بزن شاید جواب شد
رضا: نمیده حوصله شو ندارم میدم امارشو برام پیدا کنن
خواست استارت بزنه که گوشی زنگ خورد سریع دست رضا رو گرفتم
_وایسا داره زنگ میزنه
نگاهی به گوشی تو دستم انداخت گرفت و آیکون سبز رو کشید
صدایی از پشت گوشی اومد و
امیر : بیا مکان
و قطع کرد
_خودش بود
سری به نشونه آره تکون داد و رفت سمت عمارت....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part127
#paniz
مهشاد خنده ای کرد سری به نشونه تاسف تکون داد
مهشاد: ولش کن بیا در مورد اینا نظر بده
کمی سمتم اومد و تبلت اش رو دراورد
کلی مدل های مختلف لباس بود طراحی شده
چقدر منم دوست داشتم ادامه بدم ولی خب از دانشگاه اخراج شدم
آهی از حسرت کشیدم انقدر برنامه زندگی عادی داشتم که کلا عوض شد با اومدن رضا
انگار ماموریت رفتم تا چند ماه دیگه تموم میشه
شاید با اومدنش زندگیم عوض شد ولی دوست داشتم کنارش زندگی کنم مثل خانوادشون
که فقط دغدغه شون انداختن دایی شون تو زندان باشه
ولی ما اونجوری نبودیم شاید آدم های شادی باشیم
ولی خیلی سختی کشیدیم تا به این نقطه ای که هستیم برسیم، سخت بود
مرگ پدر و مادرم برام گرون تموم شده بود، ذهنم سمت حرف شهرام رفت
راست میگفت ما کسی رو نداشتیم ولی دیا همیشه مراقبم بود
سینه ام به خش خش افتاد ولی تو دلم خیلی حرفم بود
با قطره اشکی که از گوشه ی چشمم افتاد تازه متوجه اطرافم شدم
با یه ببخشیدی از جمع اومدم بیرون رفتم سرویس درم بستم
تکیه به در
اشکام از زیر پلک بسته سرازیر شد
مگه میشد یاد اون خنده های از ته دل نیوفتم، بابایی گفتنام مگه مید یادم بره
مگه میشد شونه کردن های مامانم رو یادم بره
نمیشده..
نفس کشداری کشیدم و چشم باز کردم جلوی روشویی رفتم
با آب صورتم رو شستم و خشک کردم
با یادآوری گذشته بدتر حالم گرفته شد بهتر بود فکر نکنم
خواستم سمت در برم، در باز شد رضا اومد تو قفل کرد
_چیکار میکنی دیونه
نگاهی بهم کرد
رضا: خوبی چرا چشات قرمزه
_خوبم چیزی نیست بچها منتظرن
رضا: اونا رفتن ببینمت
چونم گرفت و نگاه به چشاش کردم
رضا: گریه کردی
_آره گریه کردم ول کن دیگه بیا بریم بعدا حرف میزنیم
دستم دور بازوش حلقه کردم و از سرویس اومدیم بیرون نفس تازه ای کردم و سوار ماشین شدیم
رضا: میخوام الان بهش زنگ بزنم
کنار خیابون وایستاد و شمارش رو گرفت
چند باری بوق خورد ولی جواب نداد
دوبار زنگ زد ولی کسی جواب نداد
گوشی رو پرت کرد سمتم و مشتی کوبید به فرمون
رضا: لعنتی جواب نمیده
_بیا یه بار دیگه زنگ بزن شاید جواب شد
رضا: نمیده حوصله شو ندارم میدم امارشو برام پیدا کنن
خواست استارت بزنه که گوشی زنگ خورد سریع دست رضا رو گرفتم
_وایسا داره زنگ میزنه
نگاهی به گوشی تو دستم انداخت گرفت و آیکون سبز رو کشید
صدایی از پشت گوشی اومد و
امیر : بیا مکان
و قطع کرد
_خودش بود
سری به نشونه آره تکون داد و رفت سمت عمارت....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۵.۳k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.