پرستار بچم پارت ۱۴
ویو کوک:بعد اینکه ات از اتاقم رفت بیرون از بادیگارد خواستم رزومه ات رو برام بیار... خوندم و داداش نداشت پس ناتنی شه از اولشم معلوم بود چون جیمین همچین حسی به ات به عنوان خواهر نداشت...عصبی از اتاق خارج شدم و دیدم همشون نشستن با جیهو بازی میکنن...یه لباس راحتی(عکسشو گذاشتم ) پوشیدم و نشستم کنار جیهو..
ویو ات:راستش ارباب خیلی ازم دلخور شده بود دوباره باهام سرد شده بود و این آزارم میداد...یه نتم تنه سبر با شلوار آبی لی (عکسشو گذاشتم ) پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون تا جیمین لباساش رو عوض کنه
(عکسشو گذاشتم )نشستم یا جیهو بازی کردم که جیمین و ارباب اومدن...
جیهو:عمو
جیمین:جون عمو؟
جیهو:تو و اوما چرا مثل هم نیستین؟
ات:خب..جیهو
جیمین:من بردار ناتنی شم
جیهو:اها...اپاااااا
کوک:بله؟
جیهو:پاپا چرا اخمات رفته تو هم؟
کوک:هیچی نیست
جیهو:آپا پاشو دیجههه
کوک:من کار دارم باید برم ات حواست به جیهو باشه*سرد*
ات:چشم
جیمین:ات(بعد از رفتن کوک)
ات:هوم؟
جیمین:چرا جیهو مامان صدات میکنه؟
ات:خب مامانش مرده و پرستارش که برای تولدش خواست مامانش باشم
جیمین:یعنی ازدواج کردی با جونگکوک؟
ات:نه بابا
جیمین:هوم خدا رو شکر
ات:چی گفتی؟
جیمین:هیچی بیخیال دلم خیلی برات تنگ شده بود
ات:هوم منم
ویو ات:ساعت ۸ بود غذا رو درست کردم و روی میز چیدم که ارباب اومد...کتش رو گرفتم و نشست روی صندلی...
جیهو:آپا میشه عمو امشب اینجا بمونه؟
کوک:....*سکوت*
جیهو:عمو اینجا بمون
جیمین:هوم باشه
ویو ات:ظرفا رو جمع کردم و داشتم میشسم که دست یه نفر دور کمرم حلقه شد... از روی بوی تلخش فهمیدم ارباب و چیزی نگفتم
کارم تموم شد و دستام رو خشک کردم که دیدم ارباب کمرم رو ول نمیکنه
ات:ارباب میشه دیگه ول کنید
کوک:...(بدون اینکه حرفی بزنه کمر ات رو ول کرد و رفت)
ویو کوک:نشستیم روی کاناپه و جیمین سویشرت روی لباسش رو در آورد...
ات:اوه جیمین میتونی کمکم کنی؟
جیمین:البته چیکار کنم؟
ات:میتونی در گونی آرد رو باز کنی؟
جیمین:حتما...(باز کرد)
ات:اووو دستاشو کی انقدر بدنت عضله ای شد؟
جیمین:باشگاه کار کردم ندیده بودی؟
ات:نه راستش
ویو کوک:خیلی داشت اعصبانیم میکرد ... سویشرت روی لباسم رو در اوردم و رفتم جلو و کمر ات رو گرفتم و چسبوندم به بدن خودم....
ات:چ..چیکار..میکنید؟
کوک:حق ندارم دوست دختر خودم رو لمس کنم؟*لحن تند و عصبی*
جیمین:(دود از کلم بلند شده بود معلوم بود از روی حسادت سویشرت رو در آورده... دست ات رو گرفتم و کشیدم سمت خودم
جیمین:حق نداری با خواهرم اینجوری حرف بزنی
کوک:تو راست میگی برو سویشرت رو بپوش
جیمین:چیشده؟داری حسودی میکنی؟
کوک:چ...من به چیه تو حسودی کنم؟
میخوای مسابقه بدیم؟
جیمین:قبوله
کوک:مچ میندازیم هر کس برد باید دست از سر ات برداره
جیمین:چ...قبوله
ویو ات:مثل هاج و واج ها نگاهشون میکردم برای چی میخوان مچ بندازن؟ نشستن دور میز و دستشون رو گذاشتن و آماده شدن...هر دوشون خیلی زور میزدن اولی رو کوک برد دومی رو جیمین و تایین کننده این راند بود.
خب من گشادی رو گذاشتم کنار و نوشتم شما هم همکاری کنید وگرنه پارتی در کار نیست
ویو ات:راستش ارباب خیلی ازم دلخور شده بود دوباره باهام سرد شده بود و این آزارم میداد...یه نتم تنه سبر با شلوار آبی لی (عکسشو گذاشتم ) پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون تا جیمین لباساش رو عوض کنه
(عکسشو گذاشتم )نشستم یا جیهو بازی کردم که جیمین و ارباب اومدن...
جیهو:عمو
جیمین:جون عمو؟
جیهو:تو و اوما چرا مثل هم نیستین؟
ات:خب..جیهو
جیمین:من بردار ناتنی شم
جیهو:اها...اپاااااا
کوک:بله؟
جیهو:پاپا چرا اخمات رفته تو هم؟
کوک:هیچی نیست
جیهو:آپا پاشو دیجههه
کوک:من کار دارم باید برم ات حواست به جیهو باشه*سرد*
ات:چشم
جیمین:ات(بعد از رفتن کوک)
ات:هوم؟
جیمین:چرا جیهو مامان صدات میکنه؟
ات:خب مامانش مرده و پرستارش که برای تولدش خواست مامانش باشم
جیمین:یعنی ازدواج کردی با جونگکوک؟
ات:نه بابا
جیمین:هوم خدا رو شکر
ات:چی گفتی؟
جیمین:هیچی بیخیال دلم خیلی برات تنگ شده بود
ات:هوم منم
ویو ات:ساعت ۸ بود غذا رو درست کردم و روی میز چیدم که ارباب اومد...کتش رو گرفتم و نشست روی صندلی...
جیهو:آپا میشه عمو امشب اینجا بمونه؟
کوک:....*سکوت*
جیهو:عمو اینجا بمون
جیمین:هوم باشه
ویو ات:ظرفا رو جمع کردم و داشتم میشسم که دست یه نفر دور کمرم حلقه شد... از روی بوی تلخش فهمیدم ارباب و چیزی نگفتم
کارم تموم شد و دستام رو خشک کردم که دیدم ارباب کمرم رو ول نمیکنه
ات:ارباب میشه دیگه ول کنید
کوک:...(بدون اینکه حرفی بزنه کمر ات رو ول کرد و رفت)
ویو کوک:نشستیم روی کاناپه و جیمین سویشرت روی لباسش رو در آورد...
ات:اوه جیمین میتونی کمکم کنی؟
جیمین:البته چیکار کنم؟
ات:میتونی در گونی آرد رو باز کنی؟
جیمین:حتما...(باز کرد)
ات:اووو دستاشو کی انقدر بدنت عضله ای شد؟
جیمین:باشگاه کار کردم ندیده بودی؟
ات:نه راستش
ویو کوک:خیلی داشت اعصبانیم میکرد ... سویشرت روی لباسم رو در اوردم و رفتم جلو و کمر ات رو گرفتم و چسبوندم به بدن خودم....
ات:چ..چیکار..میکنید؟
کوک:حق ندارم دوست دختر خودم رو لمس کنم؟*لحن تند و عصبی*
جیمین:(دود از کلم بلند شده بود معلوم بود از روی حسادت سویشرت رو در آورده... دست ات رو گرفتم و کشیدم سمت خودم
جیمین:حق نداری با خواهرم اینجوری حرف بزنی
کوک:تو راست میگی برو سویشرت رو بپوش
جیمین:چیشده؟داری حسودی میکنی؟
کوک:چ...من به چیه تو حسودی کنم؟
میخوای مسابقه بدیم؟
جیمین:قبوله
کوک:مچ میندازیم هر کس برد باید دست از سر ات برداره
جیمین:چ...قبوله
ویو ات:مثل هاج و واج ها نگاهشون میکردم برای چی میخوان مچ بندازن؟ نشستن دور میز و دستشون رو گذاشتن و آماده شدن...هر دوشون خیلی زور میزدن اولی رو کوک برد دومی رو جیمین و تایین کننده این راند بود.
خب من گشادی رو گذاشتم کنار و نوشتم شما هم همکاری کنید وگرنه پارتی در کار نیست
۳۴.۱k
۰۵ اسفند ۱۴۰۱