عشق کلاسیک 🤎✨
عشق کلاسیک 🤎✨
p18
خلاصه که امروز بسیار خوب شروع شد
«ظهر»
«ویو ا.ت»
امروز از طرف ملکه پیغام اومد که پدر و مادرم به قصر برن وقتی برگشتن خیلی خوشحال بودن
ا.ت : چیزی شده که اینقدر خوشحالین !؟
م/ا : خبر خیلی خوبی با خودم اوردم ! یونگی بیا !
یونگی : چیشده ؟
م/ا : ملکه گفت فهمیده ا.ت و تهیونگ با هم قرار میزاشتن برای همین بهمون گفت که تا ریخ عقد رو مشخص کنیم چون شما هم و میشناسین !
یونگی : واقعا !
ب/ا : واقعا !
ا.ت : جیغغغغغغغغغغغغ!!!!!(و بالا پایین پریدن)
یونگی : چته !
ا.ت : عرررررررر !! خوشحالممممم !! جیغغغغغغغ!!
ب/ا : الان هم حاضر شو که با کیم تهیونگ بری لباس عروس بخری !
ا.ت : بازم جیغغغغغغ !
خلاصه که بچه خیلی خر ذوق شده بود رفت و سریع حاضر شد ، پر و باز کرد و دید که تهیونگ جلو در با یه دسته گل قشنگ ایستاده وسط اون دسته گل هم یه حلقه ی قشنگ بود و بالاش هم یه کاغذ با نوشته ی " باهام ازدواج کن" بود
تهیونگ : صدای جیغت تا بیرون هم میومد مثل این که خیلی خوشحالی
ا.ت : آره ولی... این دسته گل چی میگه ؟
تهیونگ : ( جلوی ا.ت زانو زد و گفت) با من ازدواج میکنی ؟!
ا.ت : جیغغغغغغغ! عارهههههههههه !!!!!!
و بعد هم و بغل کردن و تهیونگ انگشتر و داخل انگشت های ا.ت کرد وبعد به سمت بازار راه افتادن و همه ی مغازه ها رو گشتن تا که یه لباس قشنگ پیدا کردن
ا.ت : یعنی خیلی قشنگه میشه اینو بگیریم ؟
تهیونگ : خدا رو شکر تو یه لباس انتخاب کردی
ا.ت : عجب ... نگفتی خوبه ؟!
تهیونگ : معلومه ! خانم ما همین رو انتخاب کردیم
∆ : الان حساب میکنم
این دوتا بیشتر رفتن سر قرار تا خرید لباس
تهیونگ : میدونی تاریخ عروسی کیه ؟
ا.ت : نه
تهیونگ : پس فردا
ا.ت : یکشنبه ؟
تهیونگ : آره ! نمیپرسی چرا ؟
ا.ت : چرا ؟
تهیونگ : تو پاریس زور یکشنبه روز مقدس و خوبیه ولی دلیلش رو یادم نیست برای همین گذاشتم یکشنبه
ا.ت : خوبه !
تهیونگ : بلاخره دارم تو رو مال خودم میکنم
ا.ت : مگه از قبل مال خودت نبودم
تهیونگ : بودی ولی نمیتونستم هروز ببینمت و همین باعث میشد دلم برات تنگ شه ولی الان که داریم ازدواج میکنیم تو کل زندگیم تورو کنار خودم دارم ولی بازم دلم برات تنگ میشه
ا.ت : دیگه چرا دلت تنگ میشه هر روز پیشتم ؟
تهیونگ : نمیدونم الان هم که پیشم هستی بازم دلم برات تنگه
ا.ت : لطفا وقتی پیشتم پل تنگم نباش شاید منم ازت یادم گرفتم
تهیونگ : ... دوست دارم! ...
ا.ت : عاشقتم!
تهیونگ : جونم و برات میدم
ا.ت : زندگیم و فدات میکنم
تهیونگ : برات میمیرم
ا.ت : قلبم و بهت اهدا میکنم
تهیونگ : زندگیت و بهشت میکنم ( بابا سینگلا دارن میخونن 😂)
نایون : چیییی!؟!؟!؟!؟
p18
خلاصه که امروز بسیار خوب شروع شد
«ظهر»
«ویو ا.ت»
امروز از طرف ملکه پیغام اومد که پدر و مادرم به قصر برن وقتی برگشتن خیلی خوشحال بودن
ا.ت : چیزی شده که اینقدر خوشحالین !؟
م/ا : خبر خیلی خوبی با خودم اوردم ! یونگی بیا !
یونگی : چیشده ؟
م/ا : ملکه گفت فهمیده ا.ت و تهیونگ با هم قرار میزاشتن برای همین بهمون گفت که تا ریخ عقد رو مشخص کنیم چون شما هم و میشناسین !
یونگی : واقعا !
ب/ا : واقعا !
ا.ت : جیغغغغغغغغغغغغ!!!!!(و بالا پایین پریدن)
یونگی : چته !
ا.ت : عرررررررر !! خوشحالممممم !! جیغغغغغغغ!!
ب/ا : الان هم حاضر شو که با کیم تهیونگ بری لباس عروس بخری !
ا.ت : بازم جیغغغغغغ !
خلاصه که بچه خیلی خر ذوق شده بود رفت و سریع حاضر شد ، پر و باز کرد و دید که تهیونگ جلو در با یه دسته گل قشنگ ایستاده وسط اون دسته گل هم یه حلقه ی قشنگ بود و بالاش هم یه کاغذ با نوشته ی " باهام ازدواج کن" بود
تهیونگ : صدای جیغت تا بیرون هم میومد مثل این که خیلی خوشحالی
ا.ت : آره ولی... این دسته گل چی میگه ؟
تهیونگ : ( جلوی ا.ت زانو زد و گفت) با من ازدواج میکنی ؟!
ا.ت : جیغغغغغغغ! عارهههههههههه !!!!!!
و بعد هم و بغل کردن و تهیونگ انگشتر و داخل انگشت های ا.ت کرد وبعد به سمت بازار راه افتادن و همه ی مغازه ها رو گشتن تا که یه لباس قشنگ پیدا کردن
ا.ت : یعنی خیلی قشنگه میشه اینو بگیریم ؟
تهیونگ : خدا رو شکر تو یه لباس انتخاب کردی
ا.ت : عجب ... نگفتی خوبه ؟!
تهیونگ : معلومه ! خانم ما همین رو انتخاب کردیم
∆ : الان حساب میکنم
این دوتا بیشتر رفتن سر قرار تا خرید لباس
تهیونگ : میدونی تاریخ عروسی کیه ؟
ا.ت : نه
تهیونگ : پس فردا
ا.ت : یکشنبه ؟
تهیونگ : آره ! نمیپرسی چرا ؟
ا.ت : چرا ؟
تهیونگ : تو پاریس زور یکشنبه روز مقدس و خوبیه ولی دلیلش رو یادم نیست برای همین گذاشتم یکشنبه
ا.ت : خوبه !
تهیونگ : بلاخره دارم تو رو مال خودم میکنم
ا.ت : مگه از قبل مال خودت نبودم
تهیونگ : بودی ولی نمیتونستم هروز ببینمت و همین باعث میشد دلم برات تنگ شه ولی الان که داریم ازدواج میکنیم تو کل زندگیم تورو کنار خودم دارم ولی بازم دلم برات تنگ میشه
ا.ت : دیگه چرا دلت تنگ میشه هر روز پیشتم ؟
تهیونگ : نمیدونم الان هم که پیشم هستی بازم دلم برات تنگه
ا.ت : لطفا وقتی پیشتم پل تنگم نباش شاید منم ازت یادم گرفتم
تهیونگ : ... دوست دارم! ...
ا.ت : عاشقتم!
تهیونگ : جونم و برات میدم
ا.ت : زندگیم و فدات میکنم
تهیونگ : برات میمیرم
ا.ت : قلبم و بهت اهدا میکنم
تهیونگ : زندگیت و بهشت میکنم ( بابا سینگلا دارن میخونن 😂)
نایون : چیییی!؟!؟!؟!؟
۵۱۵
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.