رمانهمسراجباری پارتپنجاه وپنجم

#رمان_همسر_اجباری #پارت_پنجاه وپنجم

اول یه سیب زمینی که ته دیگ شده بودو گذاشتم دهنش و گفتم باشه و بعد سیگارو از دستش قاپیدم￾میخورم تنها بخاطر مامانم و معدم.
ازش خورده بود دیدم .رفتم نشستم￾دختره احمق دستت میسوزه. درو پنجره بالکن و باز کردم تا هوای اتاق عوض شه برگشتم ک بشقاب غذارو یکم
-این همه منت رو سرم گذاشتی واسه دو لقمه.
چنگالو برداشتم و ماکارانی رو پیچ دادم بردم باال جون آرمان ن نگو.خورد دومیم خورد سومی گفتم جون بابات بازم
خورد و گفت نمیخورم گفتم جون مامانت دو لقمه دیگه بخور دیگه نخور هیچی نمیگم اونم خورد بشقاب تموم شد.
ممنون آریا که خوردی و نذاشتم حرفی بزنه با سینی از اتاق خارج شدم
-از من باشه که کال با آمدنش مخالفم￾مامان آرایش واسه چیشه.
-مامان کم بگو زنت زنت این کجاش زنه منه.
-خدافظ￾اه باشه مامان باششه یه ساعت دیگه اونجاست.
چه روزی بشه امروز با شنیدن حرفای فدایت شوم مثال الکی شوهرم. ازرو تخت پاشدم شالو انداختم رو سرم و از
اتاق اومدم بیرون که اریا رو دیدم که چشماشو بسته بود و سرشو به مبلی که روش نشسته بود تکیه داده بود.
سرشو برداشتو چشماشو باز کرد چشماش عین خون بودن￾سالم صبح بخیر.
-امروز اصال بخیر نمیگذره چون خیری توش نیست واسه من

.راهمو کشیدمو رفتم پسره احمق
-ببین تا نیم ساعت دیگه آماده بودی ک بودی نبودیم خودت میری مامان گفت کارت داره لباساتم بردار ک از اونجا
با اونا بری.
هه مثال من شوهر دارم. رفتم دستشویی صبحونه نخورده آماده شدم یه مانتوی تمام منجوق پوشیدم و روسری
مشکی و یه شلوار جین مشکی و لباسای شب و برداشتم و با یه کیف کوچیک تمام منجوق.
صدای آب اومد آریا رفت حموم برم صبحانه رو آماده کنم هم خودم بخورم هم آریا. داشتم میزو میچیدم ک زنگ در
صداش بلند شد رفتم دم در از چشمی دیدم ک احسانه درو با خوش رویی باز کردم
-سلللالم صبح بخیر خواهر گلم دوست خلم خونه است.
-خندیدم و گفتم بفرمایید اره هست االنم حمومه .
اومد تو خونه تعارف کردم بیاد صبحانه ک از خدا خواسته اومد.
-وای ممنون زن داداش شکالت داغ خیلی وقته نخوردم
-نوش جان هردو مشغول خوردن شدیم ک من پاشدم یه چایی و یه لیوان آب پرتغال گذاشت واسه احسان و رفتم
حوله ای که اریا استفاده میکردو انداختم رو شوفاژ گرم شه دم دمای زمستون ادم زود مریض میشه. آریا دستشو
اورد از رو صندلی حوله رو برداره که گذاشتمش تو دستش بیا سرما میخوردی حوله سردو بپوشی.
هیچی نگفت ومن عادت کرده بودم به این تشکر نکردناش هه. اومدم بیرون یه چای واسه آریا ریختمو و خودمم
نشستمو باز مشغول شدم
-امشب ساعت چند میرید￾بله￾زن داداش
-آها خب آریام با شما میاد￾وااهلل من که نمیدونم چون میرم خونه مامان جون اینا با اونا میام.
Comments please ^_^
دیدگاه ها (۲)

#رمان_همسر_اجباری #پارت_پنجاه و ششمآریا از اتاق اومد بیرون ج...

#رمان_همسر_اجباری #پارت_پنجاه وهفتمیه بار بهم میگفت آنا تو ا...

#رمان_همسر_اجباری #پارت_پنجاه و چهار-باشه چشم.و پشت سراحسان ...

#رمان_همسر_اجباری #پارت_پنجاه و سهتو زندگیتو بساز آریا رو خو...

رومان اوشی نوکو قسمت ۵🎀🔮وقتی واتانابه رفت منم گفتم برم یکم خ...

با نوری که خورد تو صورتم بیدار شدم رفتم سرویس بهداشتی کارای ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط