پارت

---

#پارت_۷

از اون شب، یه چیزی بین من و اون شکسته بود… یا شاید، یه چیزی ساخته شده بود.
یه سکوت جدید، یه نگاه جدید.
جونگ‌کوک کمتر حرف می‌زد… اما بیشتر نگاه می‌کرد.
و نگاه‌هاش… بیشتر از هر حرفی، ویرانم می‌کرد.

تمرین‌ها ادامه داشت. بازم درد، بازم کبودی…
ولی توی اون کبودی‌ها، یه گرمای عجیبی پیدا شده بود.
انگار درد، دیگه فقط مجازات نبود. یه امتحان بود.
امتحانی برای موندن… یا شاید، برای دیده شدن.

یه شب، تنها توی سالن مونده بودم. تمرین کرده بودم تا جایی که دیگه نفسم بالا نمی‌اومد.
پشتم به در بود. صدای پاشنه کفش‌شو از پشت سرم شنیدم.

_داری خودتو می‌کشی؟

+شاید.

_برای چی؟ منو تحت تاثیر بذاری؟ فکر کردی اگه ضعیف نشون ندی، برات فرق می‌کنه؟

+نه... فقط نمی‌خوام دوباره مثل اون شب بیفتم زمین.

سکوت.
یه قدم اومد جلو. گرمای نفسش پشت گردنم حس شد.

_داری عوض می‌شی… و این داره منو عصبانی می‌کنه.

+چرا؟ چون نمی‌تونید کنترلمو ازم بگیرید؟

_نه... چون دارم حس می‌کنم توی این بازی، دارم کنترل خودمو از دست می‌دم.

برگشتم. روبه‌روش وایسادم.
قلبم می‌کوبید. ولی دیگه از ترس نبود.

چشماش روی صورتم ثابت موند. چند ثانیه. شاید چند قرن.

بعد… یه لحظه. فقط یه لحظه.

دستش بالا اومد. آروم. با دو انگشت، موهای خیسمو از پیشونیم کنار زد.
هیچ نگفت.
فقط نگاهم کرد.

و بعد، همون لحظه‌ای که حتی نفسم حبس شده بود…
لب‌هاش به لب‌هام نزدیک شد.
هیچی نگفت. هیچی نخواست.
فقط یه لمس کوتاه. یه بوسه ساده. بی‌هوس. بی‌صدا.

اما اون بوسه... مثل یه بمب، ترکوند هرچی تا اون لحظه باور داشتم.

فاصله گرفت. بدون یه کلمه.
و قبل از اینکه از در بره بیرون، فقط گفت:

_از اینجا به بعد... دیگه هیچ‌چیز ساده نیست، هانا.

در بسته شد.

من موندم... با قلبی که حالا، توی اون قفس زنده‌زنده می‌سوخت.


---
دیدگاه ها (۰)

---#پارت_۸از اون شب... دیگه همه‌چیز تغییر کرد.نه به‌وضوح. نه...

---#پارت_۹اون شب، خوابم نبرد.نه از ترس، نه از درد…از فکر اون...

---#پارت_۶یه روز گذشت… بدون تمرین. بدون شکنجه.اما آرامش نبود...

---#پارت_۵از اون روز به بعد، همه‌چی فرق کرد.تمرین‌ها ادامه د...

پارت : ۲۱

پیام‌های‌گفته‌نشده‌چان‌به‌مینهو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط