سرنوشت
#سرنوشت
#Part۶۹
با لحن مسخره ای گفت
ـــ من موندم خودت از خودت تعریف نکنی کی میخاد ازت تعریف کنه
اخمی کردم و با لحن مسخره ای گفتم
.: اصلا خودت فهمیدی چی گفتی
از جاش بلند شدو گفت
ــ منکه فهمیدم چی گفتم تو خنگی نمیفهمی
که من خنگم اره یه خنگی نشونت بدم اون سرش ناپیدا
با مظلوم ترین لحنی که خودم دلم بحالم سوخت گفتم
.: میشه به منم یاد بدی لطفا لطفا
مکثی کردو گفت
ــ باشه ولی بدون من خیلی سخت گیرما
با یه خنده شیطانی گفتم
.: قبوله فعلا من میرم خونه بای
پاتند کردمو از خونش اومدم بیرون داشت شب میشد حوصله غذا پختن نداشتم رو تخت ولو شدمو رفتم لالا
صب با صدای در از خواب پریدم خدایا این کیه این وقت صب با همون موهای ژولیده و تاپ و شلوارک درو باز کردم چند بار پلک زدم تا خواب از سرم بپره
.: کله سحر چی میخای
ـــ اولا سلام دوما کله سحر چیه ساعت 6صبه
.: خوبه خودت میگی 6صب چیکارم داری
ـــ خانوم شما همیشه اینجوری درو رو غریبه باز میکنی؟
چشمامو مالیدمـو گفتم
.: چجوری؟
ــ با همین سرو وضع بخدا هرکی ببینه سکته میزنه
نگاهی به سرو وضعم انداختم با فهمیدن اینکه واقعا داره راس میگه هرکی منو ببینه انگار روح دیده پشت در قایم شدمو گفتم
.: حالا منو ولش چیکارم داری
با همون لبخند شیطانی گفت
ـــ مث اینکه من بودم دیروز گفتم بهم طراحی یاد بده نه زود باش بیا حداقل یه ساعت تمرین کن
.: باشه بزار یه دوش بگیرم بعدش میام
ــ باشه فقط سریع
باشه ای گفتمو درو بستم مث میگ میگ بسمت حموم رفتم یه دوش 15دیقه ای گرفتمو لباس کارمو پوشیدم بدون اینکه موهامو خشک کنم رفتم خونه تهیونگ درزدم که درو باز کرد اصلا به به تیپش توجه نکرده بودم الان که دیدم یه پلیور مشکی بایه شلوار راحتی سرمه ای پوشیده بود برعکس همیشه که موهاش مرتب بود الان بهم ریخته بود از جلو در کنار رفت وارد خونش شدم که گفت
ــ چرا موهاتو خشک نکردی سرما میخوری
.: اخه استادم گفته سریع بیام کارمو شروع کنم
لبخند پیروزمندانه ای زدو گفت
ـــ اگه همیشه انقد حرف گوش کن باشی که خوبه الانم دنبالم بیا
دستمو گرفتو میکشید دنبالش راه افتادم در اتاقشو باز کردو اشاره به صندلی که جلوی میز دلاوٍر گذاشته بود کردو گفت
ــ یه لحظه بشین
مث بچه های حرف گوش کن رو صندلی نشستم از تو اینه میدیم داره چیکار میکنه سشواری و شوته ای از کشوی کمد برداشتو بسمتم اومد و بدون هیچ حرفی شروع به سشوار کشیدن موهام کرد از توی اینه نگاش میکردم که با لبخند محوی داشت سشوار میکشیدو همزمان موهامو شونه میکرد حس خاصی داشتم یه احساس وصف نشدنی باهمین کارای کوچیک داشت محبت میکرد و قلبمو برا بیشتر دوست داشتنش تحریک میکرد.....
#Part۶۹
با لحن مسخره ای گفت
ـــ من موندم خودت از خودت تعریف نکنی کی میخاد ازت تعریف کنه
اخمی کردم و با لحن مسخره ای گفتم
.: اصلا خودت فهمیدی چی گفتی
از جاش بلند شدو گفت
ــ منکه فهمیدم چی گفتم تو خنگی نمیفهمی
که من خنگم اره یه خنگی نشونت بدم اون سرش ناپیدا
با مظلوم ترین لحنی که خودم دلم بحالم سوخت گفتم
.: میشه به منم یاد بدی لطفا لطفا
مکثی کردو گفت
ــ باشه ولی بدون من خیلی سخت گیرما
با یه خنده شیطانی گفتم
.: قبوله فعلا من میرم خونه بای
پاتند کردمو از خونش اومدم بیرون داشت شب میشد حوصله غذا پختن نداشتم رو تخت ولو شدمو رفتم لالا
صب با صدای در از خواب پریدم خدایا این کیه این وقت صب با همون موهای ژولیده و تاپ و شلوارک درو باز کردم چند بار پلک زدم تا خواب از سرم بپره
.: کله سحر چی میخای
ـــ اولا سلام دوما کله سحر چیه ساعت 6صبه
.: خوبه خودت میگی 6صب چیکارم داری
ـــ خانوم شما همیشه اینجوری درو رو غریبه باز میکنی؟
چشمامو مالیدمـو گفتم
.: چجوری؟
ــ با همین سرو وضع بخدا هرکی ببینه سکته میزنه
نگاهی به سرو وضعم انداختم با فهمیدن اینکه واقعا داره راس میگه هرکی منو ببینه انگار روح دیده پشت در قایم شدمو گفتم
.: حالا منو ولش چیکارم داری
با همون لبخند شیطانی گفت
ـــ مث اینکه من بودم دیروز گفتم بهم طراحی یاد بده نه زود باش بیا حداقل یه ساعت تمرین کن
.: باشه بزار یه دوش بگیرم بعدش میام
ــ باشه فقط سریع
باشه ای گفتمو درو بستم مث میگ میگ بسمت حموم رفتم یه دوش 15دیقه ای گرفتمو لباس کارمو پوشیدم بدون اینکه موهامو خشک کنم رفتم خونه تهیونگ درزدم که درو باز کرد اصلا به به تیپش توجه نکرده بودم الان که دیدم یه پلیور مشکی بایه شلوار راحتی سرمه ای پوشیده بود برعکس همیشه که موهاش مرتب بود الان بهم ریخته بود از جلو در کنار رفت وارد خونش شدم که گفت
ــ چرا موهاتو خشک نکردی سرما میخوری
.: اخه استادم گفته سریع بیام کارمو شروع کنم
لبخند پیروزمندانه ای زدو گفت
ـــ اگه همیشه انقد حرف گوش کن باشی که خوبه الانم دنبالم بیا
دستمو گرفتو میکشید دنبالش راه افتادم در اتاقشو باز کردو اشاره به صندلی که جلوی میز دلاوٍر گذاشته بود کردو گفت
ــ یه لحظه بشین
مث بچه های حرف گوش کن رو صندلی نشستم از تو اینه میدیم داره چیکار میکنه سشواری و شوته ای از کشوی کمد برداشتو بسمتم اومد و بدون هیچ حرفی شروع به سشوار کشیدن موهام کرد از توی اینه نگاش میکردم که با لبخند محوی داشت سشوار میکشیدو همزمان موهامو شونه میکرد حس خاصی داشتم یه احساس وصف نشدنی باهمین کارای کوچیک داشت محبت میکرد و قلبمو برا بیشتر دوست داشتنش تحریک میکرد.....
۱۶.۵k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.