سرنوشت
#سرنوشت
#Part۶۸
منم یه گوشه نشستم تنها صدایی هایی که میومد صدای تیک تاک ساعت صدای مدادی که با دستای تهیونگ درحال رقص بود و گاهی هم صدای نفس های تهیونگ که کلافه به بیرون فرستاده میشد غرق نگاه کردن به صورت فوق العاده جذاب و بی نقص تهیونگ شده بودم و باخودم فک میکردم کاش دختری که میخاد بهش اعتراف کنه من باشم کارم به حایی رسیده بود که حتی به کسی که قراره دستاشوبگیره بغلش مال اون بشه حسودی نیکردم من حتی به کسی که قراره حلقه مالکیت تهیونگ دور انگشتش باشه حسادت میکردم با تکون دادن سرم سعی کردم تمام این فکرا رو از سرم بیرون کنم ازجام بلند شدم با قدمای کوچیک پشت سرش ایستادم و به طراحی که هنوز نصفه نشده بود نگاه میکردم انقد غرق کارش بود که حتی متوجه نشد به طرحی کع داشت میکشید خیره شدم انگار یه کفش پاشنه بلند بود انگار صدای نفسام بگوشش رسید چون سرشو برگردوندو لبخندی نثارم کرد و گفت
ــ میخای توهم امتحان کنی
با ذوق گفتم
.: یعنی میتونم
با همون لحن مهربانانه گفت
ــ معلومه که میشه اون صندلیو بیار بشین کنارم
با طبعیت از حرفش کنارش نشستم که یه کاغذ و مداد بهم داد و گفت
ــ بزار ببینم چند مرده حلاجی
مدادو تو دستم گرفتم همیشه نقاشی دوس داشتم برا همین تصمیم گرفتم یه لباس بکشم با مداد به جون کاغذ افتادم چقد دلنشین بود که میتونستم کاری که دوس دارمو فقط برای یه روز انجام بدم
گاهی تهیونگ اشکالاتمو میگفت بعضی وقتا هم دستمو میگرفت و مث بچه های کلاس اولی کمکم میکرد دوساعتی روش گیر بودم بعد تمون شدن سرمو از برگه جداکردمو چشمامو که خسته شده بود رو روهم فشار دادم برگرو سمتش گرفتمم گفتم
.: چطوره استاد
تک خنده ای کردو گفت
ــ هنوز یکم کار داره ولی خیلی خوبه
منکه از حرفش خر ذوق شده بودم دستامو بهم زدمو گفتم
.: قربون خودم برم که از هر انگشتم یه هنر میباره.....
#Part۶۸
منم یه گوشه نشستم تنها صدایی هایی که میومد صدای تیک تاک ساعت صدای مدادی که با دستای تهیونگ درحال رقص بود و گاهی هم صدای نفس های تهیونگ که کلافه به بیرون فرستاده میشد غرق نگاه کردن به صورت فوق العاده جذاب و بی نقص تهیونگ شده بودم و باخودم فک میکردم کاش دختری که میخاد بهش اعتراف کنه من باشم کارم به حایی رسیده بود که حتی به کسی که قراره دستاشوبگیره بغلش مال اون بشه حسودی نیکردم من حتی به کسی که قراره حلقه مالکیت تهیونگ دور انگشتش باشه حسادت میکردم با تکون دادن سرم سعی کردم تمام این فکرا رو از سرم بیرون کنم ازجام بلند شدم با قدمای کوچیک پشت سرش ایستادم و به طراحی که هنوز نصفه نشده بود نگاه میکردم انقد غرق کارش بود که حتی متوجه نشد به طرحی کع داشت میکشید خیره شدم انگار یه کفش پاشنه بلند بود انگار صدای نفسام بگوشش رسید چون سرشو برگردوندو لبخندی نثارم کرد و گفت
ــ میخای توهم امتحان کنی
با ذوق گفتم
.: یعنی میتونم
با همون لحن مهربانانه گفت
ــ معلومه که میشه اون صندلیو بیار بشین کنارم
با طبعیت از حرفش کنارش نشستم که یه کاغذ و مداد بهم داد و گفت
ــ بزار ببینم چند مرده حلاجی
مدادو تو دستم گرفتم همیشه نقاشی دوس داشتم برا همین تصمیم گرفتم یه لباس بکشم با مداد به جون کاغذ افتادم چقد دلنشین بود که میتونستم کاری که دوس دارمو فقط برای یه روز انجام بدم
گاهی تهیونگ اشکالاتمو میگفت بعضی وقتا هم دستمو میگرفت و مث بچه های کلاس اولی کمکم میکرد دوساعتی روش گیر بودم بعد تمون شدن سرمو از برگه جداکردمو چشمامو که خسته شده بود رو روهم فشار دادم برگرو سمتش گرفتمم گفتم
.: چطوره استاد
تک خنده ای کردو گفت
ــ هنوز یکم کار داره ولی خیلی خوبه
منکه از حرفش خر ذوق شده بودم دستامو بهم زدمو گفتم
.: قربون خودم برم که از هر انگشتم یه هنر میباره.....
۱۱.۷k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.