من و تو(پارت 11)
من و تو(پارت 11)
(فردا صبح)
تهیونگ با پدرش حرف زده بود... پدرش راضی شده بود ولی هنوز به پدر بزرگ نگفته بودیم...
چشام رو روهم فشار دادم و رو تخت نشستم.. خیلی پوکر بودم. به دور و بر نگاه کردم...
از جام بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم.. صورتمو شستم و به سمت کمد لباسام رفتم... یه لباس شیک ولی ساده انتخاب کردم تا بپوشم... لباسم رو در اوردم... قصد داشتم سوتینم رو هم عوض کنم... ولی تا سوتینم رو در اوردم....
_نونا... عشقم.. (با صدای خوابالود)
صدا از جای تخت امد... به تخت نگاه کردم... تهیونگ بود..... اون دیشب کنارم خوابیده بود!!!!!
+یا بیب! 😐
تهیونگ اروم چشماشو باز کرد... من لباس دستم رو بردم جلوی بدنم...
+تهیونگ اینجا چیکار میکنی؟؟؟
_ها؟ (خواب بود هنوز نمیفهمید)
زیر چشماش سیاه بود.. معلوم بود دیشب نخوابیده...
(فلش بک دیشب)
از زبون ته:خوابم نمیبرد... همش به حرف نونا فکر میکردم... (میترسیدم )واقعا ناراحت شدم... یعنی من کاری کردم که زنم ازم بترسه؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بخوابم.... نمیشد...
تصمیم گرفتم برم پیش نونا بخوابم....
(پایان فلش بک)
اوفی کشیدم... سوتینم رو انداختم اونور و فقط لباسم رو پوشیدم...
به سمت تهیونگ رفتم و کنارش نشستم...
+میخوای یکم دیگه بخوابیم؟
_اهوم...
+🙂
کنارش دراز کشیدم... تهیونگ همون لحظه خوابش برد...
(1 ساعت بعد)
تهیونگ کامل خواب بود... بلند شدم و سوتینم رو پوشیدم... یه ارایش ملایم کردم و رفتم طبقه ی پایین...
+سلام.... صب بخیر...
م ته:صب بخیر....
پ ته:وقت خواب... بیا بشین کارت دارم...
رو مبل جلوی پدر نشستم....
پ ته:دخترم با ارباب کیم حرف زدم... راضی شدن... ولی باید فردا برین....
+نمیشه امشب بریم؟
پ ته:نه عزیزم.... امروز عروسیه جونکوکه....
با این حرف پدر یه لحظه نتونستم نفس بکشم...
+چ چی؟
پ ته:خبر زیادی ندارم... ولی پدر بزرگ و پدرت و فامیلا امشب دارن میان سئول...
+می میشه بگین نامزدش کیه؟
پ ته:نمیدونم... ولی فکر کنم... لونا... یونا... (در حال حرف زدن)
تا گفت یونا شک کردم... یعنی اگه اون باشه واقعا ناراحت میشم...
+ممنون...
بلند شدم و به سمت اتاق رفتم.... تا در رو باز کردم....
بچه ها واقعا متاسفم... این هفته واقعا امتحان و کار های زیادی دارم... برای همین فیک سر موقعش نیس.... از اونایی که درکم میکنن ممنونم...
(فردا صبح)
تهیونگ با پدرش حرف زده بود... پدرش راضی شده بود ولی هنوز به پدر بزرگ نگفته بودیم...
چشام رو روهم فشار دادم و رو تخت نشستم.. خیلی پوکر بودم. به دور و بر نگاه کردم...
از جام بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم.. صورتمو شستم و به سمت کمد لباسام رفتم... یه لباس شیک ولی ساده انتخاب کردم تا بپوشم... لباسم رو در اوردم... قصد داشتم سوتینم رو هم عوض کنم... ولی تا سوتینم رو در اوردم....
_نونا... عشقم.. (با صدای خوابالود)
صدا از جای تخت امد... به تخت نگاه کردم... تهیونگ بود..... اون دیشب کنارم خوابیده بود!!!!!
+یا بیب! 😐
تهیونگ اروم چشماشو باز کرد... من لباس دستم رو بردم جلوی بدنم...
+تهیونگ اینجا چیکار میکنی؟؟؟
_ها؟ (خواب بود هنوز نمیفهمید)
زیر چشماش سیاه بود.. معلوم بود دیشب نخوابیده...
(فلش بک دیشب)
از زبون ته:خوابم نمیبرد... همش به حرف نونا فکر میکردم... (میترسیدم )واقعا ناراحت شدم... یعنی من کاری کردم که زنم ازم بترسه؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بخوابم.... نمیشد...
تصمیم گرفتم برم پیش نونا بخوابم....
(پایان فلش بک)
اوفی کشیدم... سوتینم رو انداختم اونور و فقط لباسم رو پوشیدم...
به سمت تهیونگ رفتم و کنارش نشستم...
+میخوای یکم دیگه بخوابیم؟
_اهوم...
+🙂
کنارش دراز کشیدم... تهیونگ همون لحظه خوابش برد...
(1 ساعت بعد)
تهیونگ کامل خواب بود... بلند شدم و سوتینم رو پوشیدم... یه ارایش ملایم کردم و رفتم طبقه ی پایین...
+سلام.... صب بخیر...
م ته:صب بخیر....
پ ته:وقت خواب... بیا بشین کارت دارم...
رو مبل جلوی پدر نشستم....
پ ته:دخترم با ارباب کیم حرف زدم... راضی شدن... ولی باید فردا برین....
+نمیشه امشب بریم؟
پ ته:نه عزیزم.... امروز عروسیه جونکوکه....
با این حرف پدر یه لحظه نتونستم نفس بکشم...
+چ چی؟
پ ته:خبر زیادی ندارم... ولی پدر بزرگ و پدرت و فامیلا امشب دارن میان سئول...
+می میشه بگین نامزدش کیه؟
پ ته:نمیدونم... ولی فکر کنم... لونا... یونا... (در حال حرف زدن)
تا گفت یونا شک کردم... یعنی اگه اون باشه واقعا ناراحت میشم...
+ممنون...
بلند شدم و به سمت اتاق رفتم.... تا در رو باز کردم....
بچه ها واقعا متاسفم... این هفته واقعا امتحان و کار های زیادی دارم... برای همین فیک سر موقعش نیس.... از اونایی که درکم میکنن ممنونم...
۷.۰k
۳۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.