درخواستی..«وقتی برادرتن»
درخواستی..«وقتی برادرتن»
«هی ...جیسونگ بر گرد اینجا.»
مینهو فریادی زد و سمت جیسونگ دوید
«ببین هیونگ ..تقصیر من نبود»
با خنده گفت و پشت مبلی قایم شد
«ببین..به خدا گیرت بیارم میکشمت»
پسر کوچیکتر دوباره خنده ایی سر داد
۰۰
پسر بزرگتر یقه برادر کوچیکش رو از پشت گرفت و از پشت مبل درش اورد
«فکر کردی میذارم قصر در بری؟؟»
جیسونگ همینطور که خنده ایی بر لب داشت تیک تیک شروع به صحبت کرد
«ب..بین ا..از قصد نب..نبود..»
مینهو میخواست مشت محکمی به صورت جیسونگ بزنه که صدایی مانعش شد
«یا..مینهو دستت رو بیار پایین»
بچه اخر خانواده اینو گفت و همینطور که تفنگ اپاش دستش بود لب زد
« دوباره حق ندارین کتک کاری راه بندازین»
مینهو نیخشندی زد و همینطور که یقه برادر وسطی رو تو دست داشت لب زد
« دوباره؟؟ میخوای طرفداری این الدنگ رو بگیری ..اصلا میدونی این چیکار کرده؟؟»
«مهم نیست چیکار کرده ..دیگه حوصله ندارم زخم هاتون رو ببندم..»
جیسونگ با همون خنده ایی که بر لب داشت گفت
«میدونی ..مینهو الدنگ تر از منه..به کوچیک..»
مینهو مشتی تو صورت برادرش کبوند که جیسونگ محکم به زمین خورد و روی زمین افتاد
مینهو با خشم فراوانی که داشت رو به برادرش برگشت
«دهنتو ببند»
دختر دیگه صبری نداشت
تفنگش رو.کنار گذاشت و از اشپزخونه پارچ ابی رو اورد و روی سر مینهو خالی کرد
«هردوتاتون الدنگین»
مینهو چشم غره ایی به خواهرش رفت
جیسونگ قه قه ایی سر داد
«وایی..موش ابکشیده شدی..هیونگ»
مینهو دست هردوتا خواهر و برادرش رو گرفت و داخل حیاط برد
سمت شلنگ اب رفت و بازش کرد و روی سر هردوشون گرفت
همینطور که داشت اون دوتا رو خیس میکرد با خنده و قه قه ایی شروع به صحبت کرد
«به بزرگترتون احترام بذارین»
"هانورا"
«هی ...جیسونگ بر گرد اینجا.»
مینهو فریادی زد و سمت جیسونگ دوید
«ببین هیونگ ..تقصیر من نبود»
با خنده گفت و پشت مبلی قایم شد
«ببین..به خدا گیرت بیارم میکشمت»
پسر کوچیکتر دوباره خنده ایی سر داد
۰۰
پسر بزرگتر یقه برادر کوچیکش رو از پشت گرفت و از پشت مبل درش اورد
«فکر کردی میذارم قصر در بری؟؟»
جیسونگ همینطور که خنده ایی بر لب داشت تیک تیک شروع به صحبت کرد
«ب..بین ا..از قصد نب..نبود..»
مینهو میخواست مشت محکمی به صورت جیسونگ بزنه که صدایی مانعش شد
«یا..مینهو دستت رو بیار پایین»
بچه اخر خانواده اینو گفت و همینطور که تفنگ اپاش دستش بود لب زد
« دوباره حق ندارین کتک کاری راه بندازین»
مینهو نیخشندی زد و همینطور که یقه برادر وسطی رو تو دست داشت لب زد
« دوباره؟؟ میخوای طرفداری این الدنگ رو بگیری ..اصلا میدونی این چیکار کرده؟؟»
«مهم نیست چیکار کرده ..دیگه حوصله ندارم زخم هاتون رو ببندم..»
جیسونگ با همون خنده ایی که بر لب داشت گفت
«میدونی ..مینهو الدنگ تر از منه..به کوچیک..»
مینهو مشتی تو صورت برادرش کبوند که جیسونگ محکم به زمین خورد و روی زمین افتاد
مینهو با خشم فراوانی که داشت رو به برادرش برگشت
«دهنتو ببند»
دختر دیگه صبری نداشت
تفنگش رو.کنار گذاشت و از اشپزخونه پارچ ابی رو اورد و روی سر مینهو خالی کرد
«هردوتاتون الدنگین»
مینهو چشم غره ایی به خواهرش رفت
جیسونگ قه قه ایی سر داد
«وایی..موش ابکشیده شدی..هیونگ»
مینهو دست هردوتا خواهر و برادرش رو گرفت و داخل حیاط برد
سمت شلنگ اب رفت و بازش کرد و روی سر هردوشون گرفت
همینطور که داشت اون دوتا رو خیس میکرد با خنده و قه قه ایی شروع به صحبت کرد
«به بزرگترتون احترام بذارین»
"هانورا"
۱۴.۷k
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.