داشت با تصمیم احمقانه اش هممون رو نابود میکرد .دلم نمیخوا
داشت با تصمیم احمقانه اش هممون رو نابود میکرد .دلم نمیخواست صبح بشه نمیخواستم زنده بمونم،ولی شد ،صبح شد با بی حوصلگی از تخت بلند شدم صبحانه خورده یا نخورده راه افتادم سمت مدرسه .
نفهمیدم چقدر طول کشید تا رسیدم تو خودم بودم .
رسیدم به سالن نههههه الما توی سالن ایستاده بود
امدم فرار کنم که ازپشت موهامو کشید خیلی دردم اومد باحالتی که از چشمام معلوم بود ازش متنفرم برگشتم سمتش .
انگار خودش نبود چشماش ترسناک بود خیلی ترسناک مثل یه جادوگر ....
الما:به به ببین کی اینجاس دختر لوس مدرسه ببین امروز باید جواب بدی میای یا نه البته چندان هم مهم نیست چون باید بیای پس مخالفت فایده ای نداره درضمن به مامان جونت بگو برات لقمه بگیره گشنت نشه بمیری.
داشتم میرفتم سمت کلاس که داد زد:یادت نره خداحافظی کنی....
نفهمیدم چقدر طول کشید تا رسیدم تو خودم بودم .
رسیدم به سالن نههههه الما توی سالن ایستاده بود
امدم فرار کنم که ازپشت موهامو کشید خیلی دردم اومد باحالتی که از چشمام معلوم بود ازش متنفرم برگشتم سمتش .
انگار خودش نبود چشماش ترسناک بود خیلی ترسناک مثل یه جادوگر ....
الما:به به ببین کی اینجاس دختر لوس مدرسه ببین امروز باید جواب بدی میای یا نه البته چندان هم مهم نیست چون باید بیای پس مخالفت فایده ای نداره درضمن به مامان جونت بگو برات لقمه بگیره گشنت نشه بمیری.
داشتم میرفتم سمت کلاس که داد زد:یادت نره خداحافظی کنی....
۸۹۰
۱۱ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.