پارت 38
پارت 38
ا/ت ویو
جنازه اون 2 تارو بردم گزاشتم یه جای دور که چشم کسی بهش نخوره رفتم پشت دیوار پناه گرفتم منتظر بودم که بیاد نیم ساعتی منتظر موندم که اومد بیرون خودمو آماده کردم و دستمو رو ماشه گذاشتم و.....زدم تموم شد کیم شارلوت،تموم شد تا اینجا بود همه دنبال جهت جایی که اسلحه شلیک شده میگشتن منم سریع دوییدم و رفتم رو موتور و با سرعت فرار کردم نباید کسی منو میدید داشتم میرفتم سمت عمارت که دیدم یکی داره دنبالم میکنه سرعتمو بیشتر کردم که دیدم اومد بغلم گفت : هی ا/ت یکم آروم تر برو بهت نمیرسم دیدم نامجونه زدم کنار که اونم اومد بغلم گفت :
نامجون : کجا با این عجله؟
ا/ت: سلام
نامجون : سلام... حالت خوبه ؟
ا/ت: بد نیستم تو چطوری؟
نامجون : منم خوبم
نامجون : شنیدی به عمارت یکی از این مافیا ها حمله شده؟
ا/ت : اون عمارت، عمارت من بود
نامجون : چی؟ ...کسی آسیاب دید؟ خودت خودت خوبی؟
ا/ت : نه همه خوبن خداروشکر به موقع رسیدم
نامجون : خداروشکر
دیگه نزدیکای شب شده بود غروب بود
نامجون ویو
داشتم از بی حوصلگی تو خیابونا چرخ میزدم امروز خیلی کسل کننده بود که ا/ت و دیدم داشت با سرعت میرفت چند بار خواستم بهش برسم نشد دفعه آخرش رسیدمو اونم زد کنار گفت اون عمارتی که بهش حمله شده عمارت اون بوده واقعا جا خوردم فکرشم نمیکردم اون عمارت عمارت ا/ت باشه انگار تو خودش بود بعد از 1 دقیقه سکوت گفتم : میای مسابقه؟ ا/ت که انگار چشماش برق زد گفت :
ا/ت: چرا که نه شرطش؟
نامجون : هر چی تو بگی
ا/ت : دفعه قبل من گفتم ایندفه نوبت توعه
نامجون : خب راستش هیچی به ذهنم نمیرسه ..... خب یه دست جرعت حقیقت چطوره هر کی برد میتونه از طرف مقابلش کلی سوال کنه.
ا/ت : فکر خوبیه بهبه
ا/ت : آماده ی باختن باش آقای کیم ( با خنده )
نامجون : حالا میبینیم
از زبان راوی :
اون ها مثل قبل با هم مسابقه دادن ولی اینبار سر یه دست جرعت حقیقت و بازم ا/ت برنده شد
ا/ت : خب چی میگی؟ بازم من برنده شدم
نامجون : به خشکی شانس ( با خنده )
ا/ت : خب شروع میکنم
ا/ت : چند سالته؟
نامجون : 27
ا/ت : جدی؟ بهبه خوبه ( با خنده )
نامجون : آره خیلی خوبه( با خنده )
ا/ت : ازدواج کردی؟
نامجون: آره 6 تا بچه ام داریم
ا/ت : چی؟ جدی میگی؟
نامجون پوکر به ا/ت نگاه میکرد
ا/ت : چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی
نامجون : واقعا باور کردی؟
ا/ت : دروغ گفتی؟
نامجون : مگه همین چند روز پیش نیومدی منو از دست اون جون سو اِفریته نجات بدی
ا/ت : خب شاید اونم میخواست از زنت جدا بشی
نامجون : ا/ت حالت خوبه؟
ا/ت : آره چطور؟
نامجون : بابا من شوخی کردم نه بخدا ازدواج نکردم بچه مچه ام ندارم ( با خنده )
ا/ت : تقصیر خودته خب منو مسخره کردی منو باش دارم به حرفای این گوش میدم
نامجون : آره بخدا میبینی؟
ا/ت : خب سوال بعدی
نامجون : در خدمتم
ا/ت : تاحالا عاشق شدی؟
با گفتن این سوال ا/ت ته دل نامجون خالی شد و یه حسی بهش دست داد دلیل این حسو نمیدونست چی باید میگفت میگفت نه یا میگفت آره خودش هم نمیدونست کدوم درسته همینطور غرق افکارش بود که با صدای ا/ت به خودش اومد
ا/ت : هی عقل کل ازت یه سوال ساده پرسیدم معادله که طرح نکردم اینقدر تو فکر رفتی
نامجون : ها نه چیزه خب
قلبش میگفت بگه آره مغزش فرمان میداد بگه نه قاطی کرده بود
ا/ت : خب؟
نامجون : آ.. آره
ا/ت : آ مبارکه اونم دوست داره؟
نامجون اینبار واقعا نمیدونست باید چیکار کنه
نامجون : هنوز نمیدونه
ا/ت : به نظر خودت دوست داره؟
اینم از این 😊💙💓🌻
امیدوارم دوست داشته باشید و اگر دوست دارید لایک کنید 💓💓💓💓🧡🧡
اگر میشه و میتونید کامنت بزارید ممنونم (◍•ᴗ•◍)💙⭐
ا/ت ویو
جنازه اون 2 تارو بردم گزاشتم یه جای دور که چشم کسی بهش نخوره رفتم پشت دیوار پناه گرفتم منتظر بودم که بیاد نیم ساعتی منتظر موندم که اومد بیرون خودمو آماده کردم و دستمو رو ماشه گذاشتم و.....زدم تموم شد کیم شارلوت،تموم شد تا اینجا بود همه دنبال جهت جایی که اسلحه شلیک شده میگشتن منم سریع دوییدم و رفتم رو موتور و با سرعت فرار کردم نباید کسی منو میدید داشتم میرفتم سمت عمارت که دیدم یکی داره دنبالم میکنه سرعتمو بیشتر کردم که دیدم اومد بغلم گفت : هی ا/ت یکم آروم تر برو بهت نمیرسم دیدم نامجونه زدم کنار که اونم اومد بغلم گفت :
نامجون : کجا با این عجله؟
ا/ت: سلام
نامجون : سلام... حالت خوبه ؟
ا/ت: بد نیستم تو چطوری؟
نامجون : منم خوبم
نامجون : شنیدی به عمارت یکی از این مافیا ها حمله شده؟
ا/ت : اون عمارت، عمارت من بود
نامجون : چی؟ ...کسی آسیاب دید؟ خودت خودت خوبی؟
ا/ت : نه همه خوبن خداروشکر به موقع رسیدم
نامجون : خداروشکر
دیگه نزدیکای شب شده بود غروب بود
نامجون ویو
داشتم از بی حوصلگی تو خیابونا چرخ میزدم امروز خیلی کسل کننده بود که ا/ت و دیدم داشت با سرعت میرفت چند بار خواستم بهش برسم نشد دفعه آخرش رسیدمو اونم زد کنار گفت اون عمارتی که بهش حمله شده عمارت اون بوده واقعا جا خوردم فکرشم نمیکردم اون عمارت عمارت ا/ت باشه انگار تو خودش بود بعد از 1 دقیقه سکوت گفتم : میای مسابقه؟ ا/ت که انگار چشماش برق زد گفت :
ا/ت: چرا که نه شرطش؟
نامجون : هر چی تو بگی
ا/ت : دفعه قبل من گفتم ایندفه نوبت توعه
نامجون : خب راستش هیچی به ذهنم نمیرسه ..... خب یه دست جرعت حقیقت چطوره هر کی برد میتونه از طرف مقابلش کلی سوال کنه.
ا/ت : فکر خوبیه بهبه
ا/ت : آماده ی باختن باش آقای کیم ( با خنده )
نامجون : حالا میبینیم
از زبان راوی :
اون ها مثل قبل با هم مسابقه دادن ولی اینبار سر یه دست جرعت حقیقت و بازم ا/ت برنده شد
ا/ت : خب چی میگی؟ بازم من برنده شدم
نامجون : به خشکی شانس ( با خنده )
ا/ت : خب شروع میکنم
ا/ت : چند سالته؟
نامجون : 27
ا/ت : جدی؟ بهبه خوبه ( با خنده )
نامجون : آره خیلی خوبه( با خنده )
ا/ت : ازدواج کردی؟
نامجون: آره 6 تا بچه ام داریم
ا/ت : چی؟ جدی میگی؟
نامجون پوکر به ا/ت نگاه میکرد
ا/ت : چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی
نامجون : واقعا باور کردی؟
ا/ت : دروغ گفتی؟
نامجون : مگه همین چند روز پیش نیومدی منو از دست اون جون سو اِفریته نجات بدی
ا/ت : خب شاید اونم میخواست از زنت جدا بشی
نامجون : ا/ت حالت خوبه؟
ا/ت : آره چطور؟
نامجون : بابا من شوخی کردم نه بخدا ازدواج نکردم بچه مچه ام ندارم ( با خنده )
ا/ت : تقصیر خودته خب منو مسخره کردی منو باش دارم به حرفای این گوش میدم
نامجون : آره بخدا میبینی؟
ا/ت : خب سوال بعدی
نامجون : در خدمتم
ا/ت : تاحالا عاشق شدی؟
با گفتن این سوال ا/ت ته دل نامجون خالی شد و یه حسی بهش دست داد دلیل این حسو نمیدونست چی باید میگفت میگفت نه یا میگفت آره خودش هم نمیدونست کدوم درسته همینطور غرق افکارش بود که با صدای ا/ت به خودش اومد
ا/ت : هی عقل کل ازت یه سوال ساده پرسیدم معادله که طرح نکردم اینقدر تو فکر رفتی
نامجون : ها نه چیزه خب
قلبش میگفت بگه آره مغزش فرمان میداد بگه نه قاطی کرده بود
ا/ت : خب؟
نامجون : آ.. آره
ا/ت : آ مبارکه اونم دوست داره؟
نامجون اینبار واقعا نمیدونست باید چیکار کنه
نامجون : هنوز نمیدونه
ا/ت : به نظر خودت دوست داره؟
اینم از این 😊💙💓🌻
امیدوارم دوست داشته باشید و اگر دوست دارید لایک کنید 💓💓💓💓🧡🧡
اگر میشه و میتونید کامنت بزارید ممنونم (◍•ᴗ•◍)💙⭐
۱۱۱.۸k
۰۴ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.