"چند پارتی"
"چند پارتی"
وقتی رفتین جنگل و تو گم شدی....🦩🔮پارت اخر:////
با دیدن مکانی که توش بودم لبخندم محو شد و شروع به لرزیدن کردم... درست وسط جنگل بودیم و همجا درخت بود یونتان رو به خودم فشردم و شروع به دویدن کردم.
نامجون{(رو به بادیگارد ها) د آخه مگه من نگفتم حواستون به یوری باشه الان اتفاقی براش بیوفته من چه غلطی کنم؟... هااان*داد و عصبی
جین{نامجون با عصبانیت چیزی حل نمیشه... پاشین هرکدوم بریم یه جارو بگردیم.
یوری{نیم ساعتی بود که دور خودم میچرخیدم به هر سمتی میرفتم میرسیدم به همون جای اول... خسته و کلافه رو زمین نشستم و سرمو به درخت تکیه دادم... یعنی اینجا آخر خطه دیگه نمیتونم مونی رو ببینم؟... پس لارا هم وقتی گم شده بود همین حس رو داشت... نگاهی به یونتان کردم که بیقرار دور خودش میچرخید و دنبال تهیونگ میگشت...خنده ی تلخی همراه با بغض کردم و سرشو ناز کردم... توعم دلت برای صاحبت تنگ شده نه؟... همینجور که داشتم با یونتان حرف میزدم با صدای زوزه گرگ نفسم برید.
نامجون{با اعضا تقریبا همه جارو گشته بودیم ولی نبود... کلافه اومدم برگردم ولی با صدای داد یوری سرجام خشکم زد برگشتم عقب و با تمام توان دویدم به سمت صدا... وقتی بهش رسیدم با دیدن گرگ پاهام سست شد چوب تقریبا بزرگی که رو زمین بود رو برداشتم و با تمام توانم تو سرش کوبیدم که بیهوش رو زمین اوفتاد... به طرف یوری که رفتم لبخند بیجونی زد و تو بدنم بیهوش افتاد.
*6 ساعت بعد*
نامجون{لیوان شربت رو روی عسلی گذاشتم و به یوری کمک کردم بشینه... بیا عزیزم اینو بخور حالت جا بیاد.
یوری{نامجونی نمیدونم اگر نبودی چه اتفاقی می افتاد*بغض
نامجون{بغلش کردم و سرش رو بوسیدم...هیس تموم شد دیگه بهش فکر نکن.
یوری{دوست دارم مونی.
نامجون{منم دوست دارم فندقی:)))))
وقتی رفتین جنگل و تو گم شدی....🦩🔮پارت اخر:////
با دیدن مکانی که توش بودم لبخندم محو شد و شروع به لرزیدن کردم... درست وسط جنگل بودیم و همجا درخت بود یونتان رو به خودم فشردم و شروع به دویدن کردم.
نامجون{(رو به بادیگارد ها) د آخه مگه من نگفتم حواستون به یوری باشه الان اتفاقی براش بیوفته من چه غلطی کنم؟... هااان*داد و عصبی
جین{نامجون با عصبانیت چیزی حل نمیشه... پاشین هرکدوم بریم یه جارو بگردیم.
یوری{نیم ساعتی بود که دور خودم میچرخیدم به هر سمتی میرفتم میرسیدم به همون جای اول... خسته و کلافه رو زمین نشستم و سرمو به درخت تکیه دادم... یعنی اینجا آخر خطه دیگه نمیتونم مونی رو ببینم؟... پس لارا هم وقتی گم شده بود همین حس رو داشت... نگاهی به یونتان کردم که بیقرار دور خودش میچرخید و دنبال تهیونگ میگشت...خنده ی تلخی همراه با بغض کردم و سرشو ناز کردم... توعم دلت برای صاحبت تنگ شده نه؟... همینجور که داشتم با یونتان حرف میزدم با صدای زوزه گرگ نفسم برید.
نامجون{با اعضا تقریبا همه جارو گشته بودیم ولی نبود... کلافه اومدم برگردم ولی با صدای داد یوری سرجام خشکم زد برگشتم عقب و با تمام توان دویدم به سمت صدا... وقتی بهش رسیدم با دیدن گرگ پاهام سست شد چوب تقریبا بزرگی که رو زمین بود رو برداشتم و با تمام توانم تو سرش کوبیدم که بیهوش رو زمین اوفتاد... به طرف یوری که رفتم لبخند بیجونی زد و تو بدنم بیهوش افتاد.
*6 ساعت بعد*
نامجون{لیوان شربت رو روی عسلی گذاشتم و به یوری کمک کردم بشینه... بیا عزیزم اینو بخور حالت جا بیاد.
یوری{نامجونی نمیدونم اگر نبودی چه اتفاقی می افتاد*بغض
نامجون{بغلش کردم و سرش رو بوسیدم...هیس تموم شد دیگه بهش فکر نکن.
یوری{دوست دارم مونی.
نامجون{منم دوست دارم فندقی:)))))
۳۴.۴k
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.