"چند پارتی"
"چند پارتی"
وقتی باهم دعوا میکنید و....🍡🌆پارت اول:////
بورا{مشغول بریدن گوشت ها بودم که در خونه باز شد و یونگی با قیافه ای عصبی و سرخ شده اومد تو خونه...بدون توجه ای به من یه راست رفت تو اتاق کارش و در رو محکم بهم کوبید... پیشبندم رو باز کردم و دستام رو شستم به سمت اتاق رفتم آروم درش رو باز کردم و رفتم داخل... یونگیا حالت خوبه؟
یونگی{آره خوبم میشه بری بیرون؟*عصبی
بورا{میدونستم الان حالش خوب نیست و حرف هایی میزنه که از خواست خودش نیست... ولی نمیتونستم تنهاش بذارم آروم رو تخت شستم و با دستم موهاش رو نوازش کردم...داشتم با موهاش ور می رفتم که سریع تخت نشستم و مچ دستم رو محکم گرفت و با چشمای به خون نشسته ذول زده تو چشمام... ای ای یونگی دس... دستم خواهش میکنم ول کن*بغض
یونگی{مگه نمیگم برو بیرون... مگه نمیبینی حالم خوب نیست*داد بلند
بورا{بلافاصله بعد از این حرفش دستم رو ول کرد و باعث شد بغضم بترکه... اومدم از در برم بیرون که با حرفش ایستادم.
یونگی{نهار رو بیار تو اتاقم*صدای دورگه
بورا{به سرعت از اتاق خارج شدم و رفتم تو آشپزخونه و مشغول شدم.
*ساعت 1:23 ظهر*
بورا{در اتاق رو باز کردم و سینی رو روی عسلی گذاشتم.
یونگی{مگه نمیدونی از غذای دریایی بدم*داد
بورا{دیگه برای امروز کافی بود نتونستم تحمل کنم و با داد گفتم... بسه دیگه خستم کردی معلوم نیست چه اتفاقی افتاده داری تلافیش رو سر من خالی میکنی*داد
یونگی{مین بورا صدات رو برای من بالا نبر *داد
بورا*دلم میخواد صدام رو ببرم بالا، امشبم رو کاناپه میخوابی... با تموم شدن حرفم گونم سوخت و به عقب پرتاب شدم.
یونگی{بار آخرت باشه بهم دستور میدی و سرم داد میکشی... باید به حرف خانوادم گوش میدادم و با یه رعیت ازدواج نمی کردم.
بورا{بعد از زدن حرف هاش کتش رو برداشت و از خونه زد بیرون.
*2 ساعت بعد*
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بد شد؟
وقتی باهم دعوا میکنید و....🍡🌆پارت اول:////
بورا{مشغول بریدن گوشت ها بودم که در خونه باز شد و یونگی با قیافه ای عصبی و سرخ شده اومد تو خونه...بدون توجه ای به من یه راست رفت تو اتاق کارش و در رو محکم بهم کوبید... پیشبندم رو باز کردم و دستام رو شستم به سمت اتاق رفتم آروم درش رو باز کردم و رفتم داخل... یونگیا حالت خوبه؟
یونگی{آره خوبم میشه بری بیرون؟*عصبی
بورا{میدونستم الان حالش خوب نیست و حرف هایی میزنه که از خواست خودش نیست... ولی نمیتونستم تنهاش بذارم آروم رو تخت شستم و با دستم موهاش رو نوازش کردم...داشتم با موهاش ور می رفتم که سریع تخت نشستم و مچ دستم رو محکم گرفت و با چشمای به خون نشسته ذول زده تو چشمام... ای ای یونگی دس... دستم خواهش میکنم ول کن*بغض
یونگی{مگه نمیگم برو بیرون... مگه نمیبینی حالم خوب نیست*داد بلند
بورا{بلافاصله بعد از این حرفش دستم رو ول کرد و باعث شد بغضم بترکه... اومدم از در برم بیرون که با حرفش ایستادم.
یونگی{نهار رو بیار تو اتاقم*صدای دورگه
بورا{به سرعت از اتاق خارج شدم و رفتم تو آشپزخونه و مشغول شدم.
*ساعت 1:23 ظهر*
بورا{در اتاق رو باز کردم و سینی رو روی عسلی گذاشتم.
یونگی{مگه نمیدونی از غذای دریایی بدم*داد
بورا{دیگه برای امروز کافی بود نتونستم تحمل کنم و با داد گفتم... بسه دیگه خستم کردی معلوم نیست چه اتفاقی افتاده داری تلافیش رو سر من خالی میکنی*داد
یونگی{مین بورا صدات رو برای من بالا نبر *داد
بورا*دلم میخواد صدام رو ببرم بالا، امشبم رو کاناپه میخوابی... با تموم شدن حرفم گونم سوخت و به عقب پرتاب شدم.
یونگی{بار آخرت باشه بهم دستور میدی و سرم داد میکشی... باید به حرف خانوادم گوش میدادم و با یه رعیت ازدواج نمی کردم.
بورا{بعد از زدن حرف هاش کتش رو برداشت و از خونه زد بیرون.
*2 ساعت بعد*
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بد شد؟
۴۵.۷k
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.