"چند پارتی"
"چند پارتی"
وقتی رفتین جنگل و تو گم شدی و....🦩🔮پارت سوم :////
جونگ کوک{چشمام رو که باز کردم با یه مشت پشم مشکی مواجه شدم... نیم خیز که شدم با یونتان مواجه شدم نگاهی به تهیونگ انداختم و محکم زدم تو کمرش که دو متر پرید بالا.
تهیونگ{خرگوش وحشی مگه مرض داری میزنی؟
جونگ کوک{یونتان اینجا چکار میکنه؟... چجوری اوردیش؟
تهیونگ{هیس داد نزن نامجون بفهمه پوستم میکنه یواشکی آوردمش.
جونگ کوک{نگاهی به نامجون کردم که با دیدن یوری تو اون وضع قلبم ایکلیلی شد...یوری تو کیسه خواب مثل جنین جمع شده بود و دماغش از سرما قرمز...داشتم تو دلم قربون صدقش میرفتم که با تکون های شدید به خودم اومدم و با اخم به تهیونگ خیره شدم... چته؟
تهیونگ{فکر کردم سکته کردی... کجا رو مینگری؟
جونگ کوک{اونجا.
تهیونگ{اوخی این یوری کی اینقدر بزرگ شد... یوری رو از چهار سال پیش میشناختیم تو بدی ها و سختی ها همیشه همراهمون بود و بهشون امید میداد... جای خواهر کوچیکم بودو از جونمم بیشتر دوسش داشتم.
*20 دقیقه بعد*
نامجون{با حس سنگینی نگاه و خنده های ریزی از خواب بلند شدم و با ده جفت چشم مواجه شدم... چیه چتون شده؟...ادم ندیدین؟
جیمین{دیدیم ولی به کیوتی از بشر ندیدیم*اشاره به یوری.
نامجون{چشم غره ای به همشون رفتم و یوری رو بیدار کردم برای صبحونه.
*1ساعت بعد*
نامجون{یوری مطمئنی نمیخوای همراهمون بیای؟
یوری{آره خیالت راحت یونگی اوپا هست.
تهیونگ{زن داداش مواظب یونان باش.
یوری{باشه خداحافظ... بعد از رفتن اعضا یونتان رو دیدم که داره پارس میکنه... داشتم باهاش بازی میکردم که شروع کرد به دویدن منم همراش دویدم... وسطای راه بودیم که خم شدم گرفتمش... گرفتمت کوچولو... گونمو لیس زد که قلقلکم اومد و خنده ای کردم که یهو....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
وقتی رفتین جنگل و تو گم شدی و....🦩🔮پارت سوم :////
جونگ کوک{چشمام رو که باز کردم با یه مشت پشم مشکی مواجه شدم... نیم خیز که شدم با یونتان مواجه شدم نگاهی به تهیونگ انداختم و محکم زدم تو کمرش که دو متر پرید بالا.
تهیونگ{خرگوش وحشی مگه مرض داری میزنی؟
جونگ کوک{یونتان اینجا چکار میکنه؟... چجوری اوردیش؟
تهیونگ{هیس داد نزن نامجون بفهمه پوستم میکنه یواشکی آوردمش.
جونگ کوک{نگاهی به نامجون کردم که با دیدن یوری تو اون وضع قلبم ایکلیلی شد...یوری تو کیسه خواب مثل جنین جمع شده بود و دماغش از سرما قرمز...داشتم تو دلم قربون صدقش میرفتم که با تکون های شدید به خودم اومدم و با اخم به تهیونگ خیره شدم... چته؟
تهیونگ{فکر کردم سکته کردی... کجا رو مینگری؟
جونگ کوک{اونجا.
تهیونگ{اوخی این یوری کی اینقدر بزرگ شد... یوری رو از چهار سال پیش میشناختیم تو بدی ها و سختی ها همیشه همراهمون بود و بهشون امید میداد... جای خواهر کوچیکم بودو از جونمم بیشتر دوسش داشتم.
*20 دقیقه بعد*
نامجون{با حس سنگینی نگاه و خنده های ریزی از خواب بلند شدم و با ده جفت چشم مواجه شدم... چیه چتون شده؟...ادم ندیدین؟
جیمین{دیدیم ولی به کیوتی از بشر ندیدیم*اشاره به یوری.
نامجون{چشم غره ای به همشون رفتم و یوری رو بیدار کردم برای صبحونه.
*1ساعت بعد*
نامجون{یوری مطمئنی نمیخوای همراهمون بیای؟
یوری{آره خیالت راحت یونگی اوپا هست.
تهیونگ{زن داداش مواظب یونان باش.
یوری{باشه خداحافظ... بعد از رفتن اعضا یونتان رو دیدم که داره پارس میکنه... داشتم باهاش بازی میکردم که شروع کرد به دویدن منم همراش دویدم... وسطای راه بودیم که خم شدم گرفتمش... گرفتمت کوچولو... گونمو لیس زد که قلقلکم اومد و خنده ای کردم که یهو....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
۳۴.۶k
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.