"چند پارتی"
"چند پارتی"
وقتی باهم دعوا میکنید و....🍡🌆پارت دوم:////
یونگی{نزدیک به دوساعت بود که تو خیابون ها میچرخیدم...حسابدار شرکت امروز قلابی از کار در اومد و کل سهام رو بالا کشید... اینقدر عصبانی بودم که دلم نمیخواست برم خونه پس تصمیم گرفتم برم پیش جیهوپ.
بورا{از رفتن یونگی دوساعت میگذشت و من فقط داشتم گریه می کردم... اومدم برم تو اتاق خودم که با حس حالت تهوع شدید به سمت دستشویی رفتم... با حال بد و رنگی پریده رفتم تو اتاق خوابمون و به عکس عروسیمون خیره شدم...هق تو که می گفتی ترکت نمی کنم پس چی شد... اخه مگه من چکار کردم... داشتم با خودم حرف می زدم که با یاداوری این حرفش اشکام شدید تر شدن. «باید به حرف خانوادم گوش می دادم و با یه رعیت ازدواج نمی کردم»سرم رو پاهام گذاشتم بلند گریه کردم... با درد گرفتن سمت چپ بدنم از رو زمین بلند شدم تا قورصم رو بخورم که چشمام سیاهی رفت و رو زمین افتادم.
جیهوپ{یونگی درسته حالت خوب نبود عصبی بودی ولی اون همسرته... خودت داری میگی از اتاق نرفته بیرون این یعنی دوست داشته و دلش نمیخواست تو اون شرایط ببینتت.
یونگی{نمیدونم هوپی ولی تقصیر خودش بود.
جیمین{هیونگ چه تقصیر اون بود چه نبود تو نباید بهش می گفتی رعیت... خودت میدونی بورا روحیه حساسی داره ناراحت میشه.
یونگی{یکم که فکر کردم دیدم درست میگه روز ازدواجم باهاش پدرش بهم گفته بود که با این حرف ها وضعیت قلبش بدتر میشه...قل...قلبش...سریع از روی مبل بلند شدم و به سمت در رفتم که جیهوپ جلوم رو گرفت.
جیهوپ{چی شده یونگی؟
یونگی{جیهوپ قلبش... بورا بیماری قلبی داره*نگران
جیهوپ{وایسا ماهم همرات میایم.
یونگی{سری تکون دادم سوار ماشین شدم که اومدن... به سرعت به سمت خونه رفتم و در رو باز کردم... و رفتم تو اتاق خوابمون که با جسم بی جون بورا مواجه شدم...با داد جیهوپ به خودم اومدم و بغلش کردم و به سمت ماشین دویدم.
*1 ساعت بعد*
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
وقتی باهم دعوا میکنید و....🍡🌆پارت دوم:////
یونگی{نزدیک به دوساعت بود که تو خیابون ها میچرخیدم...حسابدار شرکت امروز قلابی از کار در اومد و کل سهام رو بالا کشید... اینقدر عصبانی بودم که دلم نمیخواست برم خونه پس تصمیم گرفتم برم پیش جیهوپ.
بورا{از رفتن یونگی دوساعت میگذشت و من فقط داشتم گریه می کردم... اومدم برم تو اتاق خودم که با حس حالت تهوع شدید به سمت دستشویی رفتم... با حال بد و رنگی پریده رفتم تو اتاق خوابمون و به عکس عروسیمون خیره شدم...هق تو که می گفتی ترکت نمی کنم پس چی شد... اخه مگه من چکار کردم... داشتم با خودم حرف می زدم که با یاداوری این حرفش اشکام شدید تر شدن. «باید به حرف خانوادم گوش می دادم و با یه رعیت ازدواج نمی کردم»سرم رو پاهام گذاشتم بلند گریه کردم... با درد گرفتن سمت چپ بدنم از رو زمین بلند شدم تا قورصم رو بخورم که چشمام سیاهی رفت و رو زمین افتادم.
جیهوپ{یونگی درسته حالت خوب نبود عصبی بودی ولی اون همسرته... خودت داری میگی از اتاق نرفته بیرون این یعنی دوست داشته و دلش نمیخواست تو اون شرایط ببینتت.
یونگی{نمیدونم هوپی ولی تقصیر خودش بود.
جیمین{هیونگ چه تقصیر اون بود چه نبود تو نباید بهش می گفتی رعیت... خودت میدونی بورا روحیه حساسی داره ناراحت میشه.
یونگی{یکم که فکر کردم دیدم درست میگه روز ازدواجم باهاش پدرش بهم گفته بود که با این حرف ها وضعیت قلبش بدتر میشه...قل...قلبش...سریع از روی مبل بلند شدم و به سمت در رفتم که جیهوپ جلوم رو گرفت.
جیهوپ{چی شده یونگی؟
یونگی{جیهوپ قلبش... بورا بیماری قلبی داره*نگران
جیهوپ{وایسا ماهم همرات میایم.
یونگی{سری تکون دادم سوار ماشین شدم که اومدن... به سرعت به سمت خونه رفتم و در رو باز کردم... و رفتم تو اتاق خوابمون که با جسم بی جون بورا مواجه شدم...با داد جیهوپ به خودم اومدم و بغلش کردم و به سمت ماشین دویدم.
*1 ساعت بعد*
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
۴۶.۸k
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.