عکاس عشق
#عکاس_عشق
#پارت21
ازش خدافظی کردمو رفتم بالا. دلم بحال خودمو خودش میسوخت. اونا فک میکنن من نمی دونم بچشون نیستم عذاب وجدانشون نمیذاشت وقتی کل سرمایه پدرمادرم و بالا کشیدنو باعث شدن هردوشون اعدان شن منو نگه ندارن. ازشون متنفرم!
اون پسر... میخام باهاش برم و برامم مهم نیس تهش چی میشه.
رفتم تو اتاق و بدون حرفی رفتم حموم دخترا تا خواستن حرفی بزنن درو بستم.
اشکام و اب دوش همزمان صورتمو میشستن
از حموم زدم بیرون و گرفتم خابیدم فقط منتظر فردا بودم. فک کنم دخترا هم فهمیدن حالم خوب نیس چیزی نگفتن.
5:30بامداد
گوشیمو پنجو نیم تنظیم کرده بودم. پاشدم دست و صورتم شستم و لباس پوشیدم وسایل ضروریمو برداشتم و نامه رو گذاشتم رو میز. هعب... دلم واسشون تنگ میشه. دوستای خل و چلم. چقد خاطره داشتیم باهم. رفتم بالا سرشون ی نگاهی ب صورتای پف کردشون ک عین دیو شده بودن انداختم. لبخندی رو صورتم اومد. بوسه ارومی رو گونشون گذاشتم. شاید این اخرین دیدارمون باشه!
ساعت شش بود دیگ قبل اینکه بیدار شن از هتل زدم بیرون هوا گرگ و میش بود.
تا نیم ساعتی تو خیابونا ول میگشتم. یه پارک دیدم و رفتم رو نیمکت تو پارک نشستم
هلن ویو
ساعت هفت با صدای گوشی بیدار شدم رفتم دشویی برگشتم تازه متوجه شدم ا.ت نیس!
اول فک کردم رفته بیرون و برمیگرده ولی وسایلش نبود! نگران شدم سارا رو صدا بیدار کردم نگران ب گوشیش زنگ میزدیم ولی خاموش بود... یهو چشمم خورد ب کاغذ رو میز کنار آینه. نامه رو باز کردمو شروع کردم ب خوندن و اشکام با خوندش سرازیر میشد
[{سلام دخترا، امیدوارم حالتون خوب باشه
دلم خیلی براتون تنگ میشه و متاسفم از اینکه بیخبر رفتم، میدونم اگه بهتون میگفتم با کارم مخالفت میکردید، پس مجبور شدم بدون گفتن بهتون برم... ولی این بهترین تصمیمیه ک گرفتم! اونا پدرو مادر واقعی من نبودن و باعث شدن پدرمادرم اعدام شن... به خانواده قلالیم بگید دیگه هیچوقت ب اون خونه ف.اکیتون برنمیگردم... خدافض منگلای من دوستون دارم}]
کاغذو مچاله کردمو بلند زدیم زیر گریه... اون کار احمقانه ای انجام نداد!
سارا رو بغل کردمو نیم ساعتی عر زدیم
خالا جواب پارک و چی بدم؟! اشکامو پاک کردمو رفتم پایین
ا.ت
رو نیکت نشسته بودم سرم پایین بود و مورچه هایی ک تو صف خوراکی حمل میکردن زل زده بودم. یه سایه بالای سرم حس کردم، سرموبردم بالا و بهش زل زدم
چشاش عین کاسه خون بود! معلوم بود کلی گریه کرده. بلند شدمو باخنده گفتم:....
#پارت21
ازش خدافظی کردمو رفتم بالا. دلم بحال خودمو خودش میسوخت. اونا فک میکنن من نمی دونم بچشون نیستم عذاب وجدانشون نمیذاشت وقتی کل سرمایه پدرمادرم و بالا کشیدنو باعث شدن هردوشون اعدان شن منو نگه ندارن. ازشون متنفرم!
اون پسر... میخام باهاش برم و برامم مهم نیس تهش چی میشه.
رفتم تو اتاق و بدون حرفی رفتم حموم دخترا تا خواستن حرفی بزنن درو بستم.
اشکام و اب دوش همزمان صورتمو میشستن
از حموم زدم بیرون و گرفتم خابیدم فقط منتظر فردا بودم. فک کنم دخترا هم فهمیدن حالم خوب نیس چیزی نگفتن.
5:30بامداد
گوشیمو پنجو نیم تنظیم کرده بودم. پاشدم دست و صورتم شستم و لباس پوشیدم وسایل ضروریمو برداشتم و نامه رو گذاشتم رو میز. هعب... دلم واسشون تنگ میشه. دوستای خل و چلم. چقد خاطره داشتیم باهم. رفتم بالا سرشون ی نگاهی ب صورتای پف کردشون ک عین دیو شده بودن انداختم. لبخندی رو صورتم اومد. بوسه ارومی رو گونشون گذاشتم. شاید این اخرین دیدارمون باشه!
ساعت شش بود دیگ قبل اینکه بیدار شن از هتل زدم بیرون هوا گرگ و میش بود.
تا نیم ساعتی تو خیابونا ول میگشتم. یه پارک دیدم و رفتم رو نیمکت تو پارک نشستم
هلن ویو
ساعت هفت با صدای گوشی بیدار شدم رفتم دشویی برگشتم تازه متوجه شدم ا.ت نیس!
اول فک کردم رفته بیرون و برمیگرده ولی وسایلش نبود! نگران شدم سارا رو صدا بیدار کردم نگران ب گوشیش زنگ میزدیم ولی خاموش بود... یهو چشمم خورد ب کاغذ رو میز کنار آینه. نامه رو باز کردمو شروع کردم ب خوندن و اشکام با خوندش سرازیر میشد
[{سلام دخترا، امیدوارم حالتون خوب باشه
دلم خیلی براتون تنگ میشه و متاسفم از اینکه بیخبر رفتم، میدونم اگه بهتون میگفتم با کارم مخالفت میکردید، پس مجبور شدم بدون گفتن بهتون برم... ولی این بهترین تصمیمیه ک گرفتم! اونا پدرو مادر واقعی من نبودن و باعث شدن پدرمادرم اعدام شن... به خانواده قلالیم بگید دیگه هیچوقت ب اون خونه ف.اکیتون برنمیگردم... خدافض منگلای من دوستون دارم}]
کاغذو مچاله کردمو بلند زدیم زیر گریه... اون کار احمقانه ای انجام نداد!
سارا رو بغل کردمو نیم ساعتی عر زدیم
خالا جواب پارک و چی بدم؟! اشکامو پاک کردمو رفتم پایین
ا.ت
رو نیکت نشسته بودم سرم پایین بود و مورچه هایی ک تو صف خوراکی حمل میکردن زل زده بودم. یه سایه بالای سرم حس کردم، سرموبردم بالا و بهش زل زدم
چشاش عین کاسه خون بود! معلوم بود کلی گریه کرده. بلند شدمو باخنده گفتم:....
۸.۷k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.