پارت

#پارت47:

داشتیم فیلم جدیدی و که ارمیا تعریفش کرد نگاه می کردیم. در سالن باز شد و بابا داخل اومد، سلام کوتاهی کرد که بزور جوابش دادیم.
روبه ارمیا گفت:
- مامانتون کجاست؟
ارمیا درحالی که دستش از خشم مشت شده گفت:
- حالش بد شد، تو اتاق الینا خواب رفت.
بیخیال سرشو تکون داد و به سمت پله ها رفت.

بادیدنش نمیتونستم تنفر تو نگاهم رو نادیده بگیرم. دلم برای مامان می سوخت. با همه ی این کثافت کاریاش بازم می پرستیدش.

با فشار دست ارمیا به خودم اومدم:
- چی؟!
- میگم کجایی دوساعته دارم صدات میزنم.
- چی گفتی مگه؟
- گفتم میخام برم با،بابا حرف بزنم در مورد نفوذ تو..
زود پریدم جلوی دهنش رو گرفتم و اروم گفتم:
- هیییس!! یادت نرفته که بابا گوشاش تیزه صدامون رو می شنوه. نزدیک بود لومون بدیی احمق!
اشاره کرد دستم رو از دهنش بردارم.
درحالی که سعی می کرد خشمش رو کنترل کنه گفت:
- حالم ازش بهم می خوره. دیدی چقدر بیخیال از حال بد مامان گذشت.
با بغض سرم رو تکون دادم. ارمیا بلند شد به سمت پله ها رفت.
دیدگاه ها (۳)

#پارت48:چند دقیقه از رفتن ارمیا می گذشت که لرزشی رو زیر پام ...

#پارت49:ارمیا:چند تقه به اتاق بابا زدم. - بفرمایید.بابا رو ت...

#پارت46:با مهربونی نگام کرد و سرجاش نشست. یه تیکه از جعبه پ...

#پارت45:بلاخره بعد از چند دقیقه سفارشمون رسید. روی میز تو آش...

پآرت13. دلبرک شیرین آستآد

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط