پارت49:
#پارت49:
ارمیا:
چند تقه به اتاق بابا زدم.
- بفرمایید.
بابا رو تخت دراز کشیده بود. سرش رو سمت در کج کرد و با تعجب نگاهم کرد.
- کاری داشتی؟
- آره، راستش خواستم درمورد یه موضوعی باهات حرف بزنم.
ساعدش رو روی سرش گذاشت و گفت:
- من فعلا خستمه!
با دندون های کلید شده گفتم:
- مهمه!!
پوفی کرد و خودش رو بالا کشید و به پشتی تخت تکیه داد. با چشم های مرموزش نگاه تیزی بهم انداخت و گفت:
- زود باش بگو!
برای بار هزارم حرفا رو تو ذهنم مرور کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- می خوام تو باند باهاتون همکاری کنم. من به این کار نیاز دارم می تونم سود زیادی در بیارم.
بابا با تمسخر خندید و گفت:
- تو چی فکر کردی؟ ها؟ مگه بچه بازیه؟ تویی که دنیا رو بهم ریختی فهمیدی من چکارم حالا تو می خوای باهام باشی؟
- بیشتر که فکر کردم فهمیدم اشتباه می کنم. تنها این کاره من رو موفق تر از همیشه می کنه.
-شرمنده من وقتی برای بچه بازیه تو ندارم.
کم کم داشت رو اعصابم اسکی می رفت حیففف که بابام بود.
- ولی بابا!
- ولی بی ولی!
- بابا من دیگه تصمیمم رو گرفتم. خواهش می کنم.
- ارمیااا من امشب حوصله هیچی ندارم اینقدر رو مخ من نرو.
- حداقل یه فرصت بهم بده.
چند دقیقه بدون حرف نگاهم کرد. خدا خدا می کردم قبول کنه.
- باشه فکرام رو می کنم.
بخشکه این شانسسس. دوس داشتم این مرد رو خفه کنم.
- لطفا بابا! بیشتر به پشنهادم فکر کن. من می تونم تو رو به موفقیت خوبی برسونم.
ارمیا:
چند تقه به اتاق بابا زدم.
- بفرمایید.
بابا رو تخت دراز کشیده بود. سرش رو سمت در کج کرد و با تعجب نگاهم کرد.
- کاری داشتی؟
- آره، راستش خواستم درمورد یه موضوعی باهات حرف بزنم.
ساعدش رو روی سرش گذاشت و گفت:
- من فعلا خستمه!
با دندون های کلید شده گفتم:
- مهمه!!
پوفی کرد و خودش رو بالا کشید و به پشتی تخت تکیه داد. با چشم های مرموزش نگاه تیزی بهم انداخت و گفت:
- زود باش بگو!
برای بار هزارم حرفا رو تو ذهنم مرور کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- می خوام تو باند باهاتون همکاری کنم. من به این کار نیاز دارم می تونم سود زیادی در بیارم.
بابا با تمسخر خندید و گفت:
- تو چی فکر کردی؟ ها؟ مگه بچه بازیه؟ تویی که دنیا رو بهم ریختی فهمیدی من چکارم حالا تو می خوای باهام باشی؟
- بیشتر که فکر کردم فهمیدم اشتباه می کنم. تنها این کاره من رو موفق تر از همیشه می کنه.
-شرمنده من وقتی برای بچه بازیه تو ندارم.
کم کم داشت رو اعصابم اسکی می رفت حیففف که بابام بود.
- ولی بابا!
- ولی بی ولی!
- بابا من دیگه تصمیمم رو گرفتم. خواهش می کنم.
- ارمیااا من امشب حوصله هیچی ندارم اینقدر رو مخ من نرو.
- حداقل یه فرصت بهم بده.
چند دقیقه بدون حرف نگاهم کرد. خدا خدا می کردم قبول کنه.
- باشه فکرام رو می کنم.
بخشکه این شانسسس. دوس داشتم این مرد رو خفه کنم.
- لطفا بابا! بیشتر به پشنهادم فکر کن. من می تونم تو رو به موفقیت خوبی برسونم.
۱۲.۷k
۱۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.