رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۲۹
تمام من برای تو تویی که جان من شدی ز عشقه تو چه بیقرارم نترس ازاین وابستگی ازعادتودلبستگی که بی تومن نفس ندارم
توحق نداری بعدازاین دست مرا رها کنی آتش به جانمان زنی
به قلب خود جفا کنی
دیوانگی کن بیش ازاین که باید لبریزم کنی
دریا به دریا باتوم بایدکه لبریزم کنی
دریا به دریا باتوم
دریا به دریا باتوم
عطرنفس های تو
خواب چشمان تو
آن همه حرفای تو
عهدوپیمان تو
مرانگاه ببین ای تو ای محبوب من ازتومن عاشق شدم
ای تو ای محبوب من
دریا به دریا باتوم
دریا به دریا باتوم
توحق نداری بعدازاین دست مرا رهاکنی آتش به جانمان زنی
به قلب خودجفا کنی
دیوانگی کن بیش ازاین باید که لبریزم کنی
دریا به دریا باتوام بایدکه درگیرم کنی
دریا به دریا باتوام
دریا به دریا باتوام
ازپشت پرده اشک بهش نگاه میکردم...نمی دونم باید چی بگم
بگم صداش... نواختنش...
نگاه خیرش...نگاه خاصش...نگاه لبریز ازاحساسش...
لبخندش...لبخندشیرینش...
خدایا بایداینا روچی تعبیر کنم...ملودی ساده...ملودی برای تولدم...یا...دوست داشتن...یا...عشق...
انقدرتوی فکر بودم وبه زمین خیره شده بودم که دستی دستموگرفت وبلندم کردمتوجه نشدم...با تعجب به آدین نگاه کردم...چشماش قرمز شده بود...دستشوتو موهاش میکشید...
نگرانش شدم وگفتم:
-چیشده؟
به سمتم اومد نزدیکم شد انتظار داشتم پیشونیش روی پیشونیم قرار بگیر ولی نگرفت.
حرف زدو حرف زدو حرف زد...باعث ریزش اشکام شد...باعث ریزش اشکاش شد...باعث خواهش وتمناش شد...باعث اکو شدن کلمه ای که قلبمو میلرزوند...باعث آغوش گرم ومحکمش شد...باعث شنیدن دوباره آن کلمه زیرگوشم شد...وبازخواهش وتمنا...ومن...اشک...اشک...اشک...
اشک شوق...ن اشک غم...
خدایا شکرت...خدایاممنونتم...واسه دادنش...واسه وجودش...واسه گفتن کلمات عاشقونش...واسه بوسه ها وآغوش هایی که تازه فهمیدم طمع عشق داشتن...نه...طمع هوس
خدایا شکرت...
آدین:نور...به هفت آسمان..به قله های بلند..به خش خش برگ های پاییزی..به قطرات باران..به روشنایی خورشید..به درخشیدگی ماه..به روشنای روز وتاریکی شب...
به ژرفای اقیانوی..به ستاره های دور..به نسیم سحرگاهی..
وبه پاکیت سوگند
کـه دوســت دارم ضـــربان قلبـــم
اکوشد..جمله دوست دارم اکو شد..این دوستت دارم تکرارمیشد...تکرارمیشد..واشک های من میبارید...دربرابراین
کلمات پر احساس که کناره هم قرارگرفتن ودرآخردوستت دارمی تقدیم شد...
نوبت منه...آره منم دوسش دارم...نه..نه..من عاشقشم...باید بگم باید عاشقتم های من هم اکو شوند...ودرگوش عشقم به پیچند...لب باز کردم...
ولی آغوش گرمش نزاست...حرف زد ولی این بار..غم داشت...نگرانی داشت...ترس داشت...ازدست دادن داشت...و.
بغض...اشک...داشت..
نه..نه..خدایامن غم این مرد دنیای دخترانه ام رانمی خوام من اشک وبغض کسی که قلبمو تسخیر کرد رونمی خوام...
از بغلش خواستم بیام بیرون ..وبگم..احساساتمو بگم..
صدای دلنشین شو حس کردم که گفت:
-نه..نور..نرو..توروخدا نرو..میمیرم..نور..توروخدا پیشم بمون..من آدم بدی نیستم...توروخدا..زمان بده..رمان بده تا عاشقت کنم...نور..نرو..نرو..
نور..جونم توی..جونمو ازم نگیر...
اشکام اوج گرفتن آخه من کجا برم وقتی این مرد تکیه گاهمه پیش کی برم وقتی این مردوازجونم بیشتر میخوام...پیش کی برم..
بزور خودمو آزارکردموگفتم:
-بزار حرفموبزنم من..
باز بغلم کردوشروکردبه بوسیدن موهام وخواهش وتمنا....
آدین:نور توروخدا بهم وقت بده...خواهش میکنم...نور خیلی دوست دارم از میشم نروو
وایسا من که قرار نیست جای بدم..من با آدین نامزدم..وهیچ جا نمیرم..ولی..چرا کمی آدینوازیت نکنم...اخلاقای شیطونش به من سرات کرد..
آدین سرشو پایین اوردوروی پیشونیشو روی پیشونیم قرار داد.با دیدن قطر اشکی که از گوش چشمش چکید...دستموبالا بردم واشکو پاک کردم..دستمو خواستم ازگونش بردارم که هردودستشو روی دستم گذاشت وگفت:
-نور بهم وقت بده...
پریدم سرحرفش وگفتن:
-باشع..باشع بهت وقت میدم..حالا دیگه اشک نریز..بهت وقت میدم..
لبخند رولباش پهن شد وهردودستمو بوسید وبه سمت لبه پرتگاه برد...وای ..این دیونه شده..الان میمیریم...
-نـ..رو...میـ..وفتیـم..
وسریع چند قدم خواستم عقب برم که دستم گه تودستش بود روکشید ودستشو دور شونم حلقه کرد وبه ماه خیره شد...
تاره متوجه ماه شده بودم ماه امشب کامل بودوهنینطورکه بهش خیره بودم که زنجیری توجمو جلب کرد..آدین دستشو به سمت ماه گرفت بودو از دستش گردنبندی آویز بود.
با تعجب نگاش کردم که گفت:
-تولدت مبارک
بعدسرشوسمت گوشم اوردوگفت:
-عشقم
سرشوبالا اوردوگفت:
-دستتوبازکن
دوتا دستنوگردکردم که زنجیری توش فرورفت زنجیری نقره ای با پلاک ماه که ستاه ای ازش آویز بود خیلی قشنگ بود.
صداشوزیرگوشم شنیدم که گفت:
-الان نمی ندازیش خودم توزم
پارت۲۹
تمام من برای تو تویی که جان من شدی ز عشقه تو چه بیقرارم نترس ازاین وابستگی ازعادتودلبستگی که بی تومن نفس ندارم
توحق نداری بعدازاین دست مرا رها کنی آتش به جانمان زنی
به قلب خود جفا کنی
دیوانگی کن بیش ازاین که باید لبریزم کنی
دریا به دریا باتوم بایدکه لبریزم کنی
دریا به دریا باتوم
دریا به دریا باتوم
عطرنفس های تو
خواب چشمان تو
آن همه حرفای تو
عهدوپیمان تو
مرانگاه ببین ای تو ای محبوب من ازتومن عاشق شدم
ای تو ای محبوب من
دریا به دریا باتوم
دریا به دریا باتوم
توحق نداری بعدازاین دست مرا رهاکنی آتش به جانمان زنی
به قلب خودجفا کنی
دیوانگی کن بیش ازاین باید که لبریزم کنی
دریا به دریا باتوام بایدکه درگیرم کنی
دریا به دریا باتوام
دریا به دریا باتوام
ازپشت پرده اشک بهش نگاه میکردم...نمی دونم باید چی بگم
بگم صداش... نواختنش...
نگاه خیرش...نگاه خاصش...نگاه لبریز ازاحساسش...
لبخندش...لبخندشیرینش...
خدایا بایداینا روچی تعبیر کنم...ملودی ساده...ملودی برای تولدم...یا...دوست داشتن...یا...عشق...
انقدرتوی فکر بودم وبه زمین خیره شده بودم که دستی دستموگرفت وبلندم کردمتوجه نشدم...با تعجب به آدین نگاه کردم...چشماش قرمز شده بود...دستشوتو موهاش میکشید...
نگرانش شدم وگفتم:
-چیشده؟
به سمتم اومد نزدیکم شد انتظار داشتم پیشونیش روی پیشونیم قرار بگیر ولی نگرفت.
حرف زدو حرف زدو حرف زد...باعث ریزش اشکام شد...باعث ریزش اشکاش شد...باعث خواهش وتمناش شد...باعث اکو شدن کلمه ای که قلبمو میلرزوند...باعث آغوش گرم ومحکمش شد...باعث شنیدن دوباره آن کلمه زیرگوشم شد...وبازخواهش وتمنا...ومن...اشک...اشک...اشک...
اشک شوق...ن اشک غم...
خدایا شکرت...خدایاممنونتم...واسه دادنش...واسه وجودش...واسه گفتن کلمات عاشقونش...واسه بوسه ها وآغوش هایی که تازه فهمیدم طمع عشق داشتن...نه...طمع هوس
خدایا شکرت...
آدین:نور...به هفت آسمان..به قله های بلند..به خش خش برگ های پاییزی..به قطرات باران..به روشنایی خورشید..به درخشیدگی ماه..به روشنای روز وتاریکی شب...
به ژرفای اقیانوی..به ستاره های دور..به نسیم سحرگاهی..
وبه پاکیت سوگند
کـه دوســت دارم ضـــربان قلبـــم
اکوشد..جمله دوست دارم اکو شد..این دوستت دارم تکرارمیشد...تکرارمیشد..واشک های من میبارید...دربرابراین
کلمات پر احساس که کناره هم قرارگرفتن ودرآخردوستت دارمی تقدیم شد...
نوبت منه...آره منم دوسش دارم...نه..نه..من عاشقشم...باید بگم باید عاشقتم های من هم اکو شوند...ودرگوش عشقم به پیچند...لب باز کردم...
ولی آغوش گرمش نزاست...حرف زد ولی این بار..غم داشت...نگرانی داشت...ترس داشت...ازدست دادن داشت...و.
بغض...اشک...داشت..
نه..نه..خدایامن غم این مرد دنیای دخترانه ام رانمی خوام من اشک وبغض کسی که قلبمو تسخیر کرد رونمی خوام...
از بغلش خواستم بیام بیرون ..وبگم..احساساتمو بگم..
صدای دلنشین شو حس کردم که گفت:
-نه..نور..نرو..توروخدا نرو..میمیرم..نور..توروخدا پیشم بمون..من آدم بدی نیستم...توروخدا..زمان بده..رمان بده تا عاشقت کنم...نور..نرو..نرو..
نور..جونم توی..جونمو ازم نگیر...
اشکام اوج گرفتن آخه من کجا برم وقتی این مرد تکیه گاهمه پیش کی برم وقتی این مردوازجونم بیشتر میخوام...پیش کی برم..
بزور خودمو آزارکردموگفتم:
-بزار حرفموبزنم من..
باز بغلم کردوشروکردبه بوسیدن موهام وخواهش وتمنا....
آدین:نور توروخدا بهم وقت بده...خواهش میکنم...نور خیلی دوست دارم از میشم نروو
وایسا من که قرار نیست جای بدم..من با آدین نامزدم..وهیچ جا نمیرم..ولی..چرا کمی آدینوازیت نکنم...اخلاقای شیطونش به من سرات کرد..
آدین سرشو پایین اوردوروی پیشونیشو روی پیشونیم قرار داد.با دیدن قطر اشکی که از گوش چشمش چکید...دستموبالا بردم واشکو پاک کردم..دستمو خواستم ازگونش بردارم که هردودستشو روی دستم گذاشت وگفت:
-نور بهم وقت بده...
پریدم سرحرفش وگفتن:
-باشع..باشع بهت وقت میدم..حالا دیگه اشک نریز..بهت وقت میدم..
لبخند رولباش پهن شد وهردودستمو بوسید وبه سمت لبه پرتگاه برد...وای ..این دیونه شده..الان میمیریم...
-نـ..رو...میـ..وفتیـم..
وسریع چند قدم خواستم عقب برم که دستم گه تودستش بود روکشید ودستشو دور شونم حلقه کرد وبه ماه خیره شد...
تاره متوجه ماه شده بودم ماه امشب کامل بودوهنینطورکه بهش خیره بودم که زنجیری توجمو جلب کرد..آدین دستشو به سمت ماه گرفت بودو از دستش گردنبندی آویز بود.
با تعجب نگاش کردم که گفت:
-تولدت مبارک
بعدسرشوسمت گوشم اوردوگفت:
-عشقم
سرشوبالا اوردوگفت:
-دستتوبازکن
دوتا دستنوگردکردم که زنجیری توش فرورفت زنجیری نقره ای با پلاک ماه که ستاه ای ازش آویز بود خیلی قشنگ بود.
صداشوزیرگوشم شنیدم که گفت:
-الان نمی ندازیش خودم توزم
۱۸.۱k
۲۹ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.