رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۳۰
#آدین
خیره بهش نگاه میکردم واونم هی نگاهشو ازم میگرفت وبه ماه نگاه می کرد...با لرزش بدنش متوجه شدم که سردش شده سریع دستمو از روشونش برداشتم ودستشوگرفتم وسوار ماشین کردمش وخودم سوارشدم که با لحن ناراحتی گفت:
-داریم میریم؟
برگشتم سمتش وگفتم:
-آره عزیزم..هوا سرده سرما میخوری..
-آخه...اینجا خیلی قشنگه...
لبخند رولبام اومد خوشحال شدم که اونم از پرتگاه زندگیم خوشش اومده بود...
دستشوگرفتم وبوسیدم وگفتم:
-بازم میارمت جنگلی خانوم... ولی هوا سردهم شدعزیزم...تازه دیرهم شده...
باشع آرومی گفت وسرشو به پشتی صندلی تکیه دادواز پنجره به بیرون خیره شود.سقف ماشین مازراتیم روی بستم وبخاری ماشینو روشن کردم.
برگشتم تا بیدارش کنم که دیدم باز خانوم خوابشون برده..پیاده شدم ودرسمتشوبازکردم..ی دستمو زیر پاش گذاشتم وی دستمو زیر سرش گذاشتم و آروم بلندش کردم..همینطور که از حیاط ردمیشدم تا وارد خونه بشم..تکونی خورد وچشماشو باز کردو بعد بستو گفت؛
-منو بزار پایین
-نمی خوادخودم میبرمت..
-میگم بزارم پایین..
-نه بگیر بخواب
و بعد دستام تنگ کردم..همونطور که خواب آلود بود گفت:
-نه کن خفه شدم...چقدر تو درشتی..
بعد آروم زیرلب گفت:
-گوریل..
چشمام گرد شد نه باباتونستم نور از راه به در کنم نه به اون سرخ وسفید شدنش نه الان به من میگه گوریل...
دوباره صداش اومدکه گفت:
-بزارم زمین وگرنه جیغ میزنم..
اوفی کشیدم وگڋاشتمش زمین..باهمون چشمای بسته لبخند پیروزی زد وخواست بره که نزدیک بود با سر بره توزمین که سریع ی دستمو زیرپاش وی دست دیگمو زیرسرش گرفتم وبلندکردم...منتظربودم تا چیزی بگه که سرشو روی سینم گذاشت...لبخندی زدم و از درپشتی خونه که باز بود رفتم تو وبه سمت اتاق نور رفتم...آروم روی تخت گذاشتمش...
-نور..فداتشم..پاشولباستوعوض کن.
چیزی نگفت..خواب بود..پتورو روش کشیدم وخودم پایین تخت نشستم وبه صورت خوشگلش خیره شدم...
دستشو آروم گرفتم وآروم شروع به نوازش کردن کردم.....
دریای بیکران...ماسه های داغ...خورشیدگرم...آسمان آبی...
من وتو...من وتوایم...هرچی هم بشه...ماباهمیم هرچی هم بشه...حتا اون آسمون از اون بالا بیاد زمین...ما باهمیم...
نجوا کردن این ترانه..برای او...لبخند های او.. برای من...
چشمای سبزش که لبریز از عشق واحساس بود...
لبخندی که برروی لب های سرخش بود...
هرآدمی جذب سرخیش می کرد...
باد شروع به باری با موهایش کرده بود...
لبخندش پرنگ ترشده بود...
ونگاه من به سرخی لبهایش...
به جنگل زندگیم نگاه کردم...
او هم به سیاهی شبم خیره شده بود...
سرم را خم کردم...
نزدیک شدم...
نفس هابم پخش صورتش می شد...
بینی مان روی هم قرار گرفت...
لب هایمان...
آدیــــــن....آدیــــــــــــن....آدیـــــــــن
چشماموباز کردم..من کجام اینجا کجایت...خوابم یا بیدار...هوشم یا هوشیار...
-تـــــــو ایـــــــنــجــــا چــــیـکـــار میکــنــی....
خواستم سرموبلند کنم که گردنم چرق صداداد...بدنم حشک شده بود...به هر زوری بود بلند شدم وبادیدن اتاق نور تازه فهمیدم دیشب بجای اینکه تو اتاق گرم ونرمم باشم تو اون تخت عزیزم باشم.....
خــــــوابـــیده بــــــودم روی ســـرامیــــک
حداقل خانوم ی مهربونی نکرد روم پتو بندازه...آه مادرم کجای
که پست شبشو بجای اینکه زنشو آغوش بگیر سرامیک سفیدو آغوش میگیره آه
از همه بدترم اینه مادر زنش الان داره ازش بازخواست میکنه که چراااااااا شب اینجااااااااا بودههههههه
مادرم کجایی....
-والا مادرجون همچین میگین اینجا چیکار میکنی انگار جرم کردم خب اومدم خونه مادرزن مهربانم...اگه ناراحت شدین واقعا...
پریدسرحرفم وگفت:
-وای ببخشید عزیزم راست میگی...خوب آخه وقتی دیدم رو زمین درواز کشیدی و اینجایی تعجب کردم...
-آهان...ولی مادرجون عجب صدایی دارین..
مادرجون خندید واز اتاق بیرون رفت...ععع نزاشت خواب مونو ببینیم..جاهای خوبش بود
سرموبه سمت تخت برگردوندم وبا دیدن نور که بالشتی بغل کرده وخوابید لبخند شیطونی زدم...اووو آدین شیطونع فعال شد پیش به سوی ازیت کردن خانومم...
#mahi*-*
پارت۳۰
#آدین
خیره بهش نگاه میکردم واونم هی نگاهشو ازم میگرفت وبه ماه نگاه می کرد...با لرزش بدنش متوجه شدم که سردش شده سریع دستمو از روشونش برداشتم ودستشوگرفتم وسوار ماشین کردمش وخودم سوارشدم که با لحن ناراحتی گفت:
-داریم میریم؟
برگشتم سمتش وگفتم:
-آره عزیزم..هوا سرده سرما میخوری..
-آخه...اینجا خیلی قشنگه...
لبخند رولبام اومد خوشحال شدم که اونم از پرتگاه زندگیم خوشش اومده بود...
دستشوگرفتم وبوسیدم وگفتم:
-بازم میارمت جنگلی خانوم... ولی هوا سردهم شدعزیزم...تازه دیرهم شده...
باشع آرومی گفت وسرشو به پشتی صندلی تکیه دادواز پنجره به بیرون خیره شود.سقف ماشین مازراتیم روی بستم وبخاری ماشینو روشن کردم.
برگشتم تا بیدارش کنم که دیدم باز خانوم خوابشون برده..پیاده شدم ودرسمتشوبازکردم..ی دستمو زیر پاش گذاشتم وی دستمو زیر سرش گذاشتم و آروم بلندش کردم..همینطور که از حیاط ردمیشدم تا وارد خونه بشم..تکونی خورد وچشماشو باز کردو بعد بستو گفت؛
-منو بزار پایین
-نمی خوادخودم میبرمت..
-میگم بزارم پایین..
-نه بگیر بخواب
و بعد دستام تنگ کردم..همونطور که خواب آلود بود گفت:
-نه کن خفه شدم...چقدر تو درشتی..
بعد آروم زیرلب گفت:
-گوریل..
چشمام گرد شد نه باباتونستم نور از راه به در کنم نه به اون سرخ وسفید شدنش نه الان به من میگه گوریل...
دوباره صداش اومدکه گفت:
-بزارم زمین وگرنه جیغ میزنم..
اوفی کشیدم وگڋاشتمش زمین..باهمون چشمای بسته لبخند پیروزی زد وخواست بره که نزدیک بود با سر بره توزمین که سریع ی دستمو زیرپاش وی دست دیگمو زیرسرش گرفتم وبلندکردم...منتظربودم تا چیزی بگه که سرشو روی سینم گذاشت...لبخندی زدم و از درپشتی خونه که باز بود رفتم تو وبه سمت اتاق نور رفتم...آروم روی تخت گذاشتمش...
-نور..فداتشم..پاشولباستوعوض کن.
چیزی نگفت..خواب بود..پتورو روش کشیدم وخودم پایین تخت نشستم وبه صورت خوشگلش خیره شدم...
دستشو آروم گرفتم وآروم شروع به نوازش کردن کردم.....
دریای بیکران...ماسه های داغ...خورشیدگرم...آسمان آبی...
من وتو...من وتوایم...هرچی هم بشه...ماباهمیم هرچی هم بشه...حتا اون آسمون از اون بالا بیاد زمین...ما باهمیم...
نجوا کردن این ترانه..برای او...لبخند های او.. برای من...
چشمای سبزش که لبریز از عشق واحساس بود...
لبخندی که برروی لب های سرخش بود...
هرآدمی جذب سرخیش می کرد...
باد شروع به باری با موهایش کرده بود...
لبخندش پرنگ ترشده بود...
ونگاه من به سرخی لبهایش...
به جنگل زندگیم نگاه کردم...
او هم به سیاهی شبم خیره شده بود...
سرم را خم کردم...
نزدیک شدم...
نفس هابم پخش صورتش می شد...
بینی مان روی هم قرار گرفت...
لب هایمان...
آدیــــــن....آدیــــــــــــن....آدیـــــــــن
چشماموباز کردم..من کجام اینجا کجایت...خوابم یا بیدار...هوشم یا هوشیار...
-تـــــــو ایـــــــنــجــــا چــــیـکـــار میکــنــی....
خواستم سرموبلند کنم که گردنم چرق صداداد...بدنم حشک شده بود...به هر زوری بود بلند شدم وبادیدن اتاق نور تازه فهمیدم دیشب بجای اینکه تو اتاق گرم ونرمم باشم تو اون تخت عزیزم باشم.....
خــــــوابـــیده بــــــودم روی ســـرامیــــک
حداقل خانوم ی مهربونی نکرد روم پتو بندازه...آه مادرم کجای
که پست شبشو بجای اینکه زنشو آغوش بگیر سرامیک سفیدو آغوش میگیره آه
از همه بدترم اینه مادر زنش الان داره ازش بازخواست میکنه که چراااااااا شب اینجااااااااا بودههههههه
مادرم کجایی....
-والا مادرجون همچین میگین اینجا چیکار میکنی انگار جرم کردم خب اومدم خونه مادرزن مهربانم...اگه ناراحت شدین واقعا...
پریدسرحرفم وگفت:
-وای ببخشید عزیزم راست میگی...خوب آخه وقتی دیدم رو زمین درواز کشیدی و اینجایی تعجب کردم...
-آهان...ولی مادرجون عجب صدایی دارین..
مادرجون خندید واز اتاق بیرون رفت...ععع نزاشت خواب مونو ببینیم..جاهای خوبش بود
سرموبه سمت تخت برگردوندم وبا دیدن نور که بالشتی بغل کرده وخوابید لبخند شیطونی زدم...اووو آدین شیطونع فعال شد پیش به سوی ازیت کردن خانومم...
#mahi*-*
۴.۴k
۳۰ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.