رمان همزاد
رمان همزاد
پارت ۳۱
وقتی نزدیکش شدم با دیدن طرز نفس کشیدنش متوجه شدم بیدار واز خجالت بودن من خودشو به خواب زد.
متوجه شد دادم سمتش میرم پلکاشو محکم روی هم فشار میداد،حیف شد ولی خوب از اونجا که فکر میکنه من فکر میکنم خوابیده پس کمی باید ازیت شع پایین تخت نشستم وصورتمو به صورتش نزدیک کردم وقتی نفس هامو روصورتش حس کرد پلکاشو محکم تر روهم فشرد.خبلد شیطونم بیشتر شدو لب مو به سمت گوشش بردم و لبمو به گوشش چسبوندم وگفتم:
-بیدار شو خانومی من که میدونم بیداری...
هیچی نگفت و با نگرانی گوشه لبشوگاز گرفت که از چشمای تیز من در نرفت.
لاله گوششو بوسیدم و آروم گاز گرفتم لرزششو کاملا حس کردم
خوب خوب خوب حالا بیدار نمشی دارم برات خانونم خانونا
لبمو به گوشش چسبوندم وشروع کردم به فوت کردن صدای خندش بلندشد وهی وُل می خورد سریع کمرشو گرفتم....
نزدیک بود از دستم در بره که سریع خودمو کشیدم روش و هردو دستمو دور کمرش گرفتم و قلقلکش میدادم
شروع کرد به خواهشو التماس و وسعت حرف مکث میکردومیخندید الهی قربون اون خنده هات برم وجودم
-تورو....خدا..و..لم....کن..خخخ
همینطور که لبم به گوشش چسبیده بود شروع به حرف زدن کردم که بدترخندش گرفت.
-نوچ خانومم شما خودتو به خواب بزن....
-آ...آدین...چ..چشم...دیگه...خو..خودمو..به..خواب.. نمیزنم..
دست از قلقلک برداشتم تعجب کردم اولین بار بود منو آدین صدا میکرد...پیشونیمو روی پیشونیش گذاشتم...به چشماش نگاه کردمو گفتم:
-دوباره بگو
-چیو؟
-اسممو
با تعجب نگام کردو لباشو روهم فشرد..
-...
چشمامو بستم وبا تمام احساسم گفتم:
-نور..ضربانم..آرامشم...بگو..الهی آدین قربونت بره..نگی میمـ
پرید سرحرفم وبا لحن فوق العاده ی اسممو صداکرد.
-آدین
چشمامو باز کردم چشماش بسته بود..نگام به سمت پایین کشیده شد...ضربان قلبم بالا رفت بود ودلم دستور میداد طمع لباشو دباره بچشم وایندفع با تمام احساسم ولی مغزم دستور میداد اینکارو نکنم و باعث ناراحتی وجودم نشم....
دستور دلم وقبول کردم و لبمو آروم نزدیکش کردم
ولی مغز دادی کشیدو گفت نکن آدین نکن کاری نکن بهت اعتماد نکنه و ولت کنع...نه نه نور نباشه منم نیستم سرموبلند کردم وپیشونیشو بوسه عمیقی زدم همین...همین کافیه..
(بازم نشدخخخ عشق زدحال زدنم خخخ)
صداشو شنیدم که گفت:
-دارم خفه میشم..
بازم شیطون شدم وگفتم:
-چی؟چی گفتی؟صدات نمیاد.
زیرلب گفت:
-ااااه چقدر سنگینه..الان میمیرم که
خندیدمو دماغشوبا دوتا انگشتام کشیدموگفتم:
-الهی فدات شم...اینم تنبیهت که گفتی میمیرم...هیچ وقت..نورهیچوقت...حتا به شوخی هم نباید بگی...میمیرم...یا جونتو قسم بخوری..باشع
با چشمای معصومش نگام کردو گفت:
-چشم دیگه نمی گم.
دماغ قرمز شدش که واسه کشیده شدنش توسط دو انگشتم بودو بوسیدم واز روش بلند شدم و گفتم.
-من دارم میرم پایین..شما تنبل جونم لباستونو عوض کنو بیا پایین
تازه متوجه شد که با پیراهن خوابیده سریع پتورو از خودش برداشت وبا خجالت رفت تو سرویس.
خندی کردم واز اتاق بیرون اومدو رفتم توحال هیچ کس نبود رفتم سمت آشپزخانه بادیدن مادرجون که تویه دستش چای و آروم آروم مینوشه و در حال غرق شدن.
انگشتموتو دستم گذاشتم ی سوت مَشتی زدمو و مادرزن گلمو نجات دادم از غرق شدن.
-وای وای وای مادرزن جان کجاین با منی یا دریمنی
بعد چشمک شیطونی زدموگفتم:
-یا به فکر شوهر جونی...
خندی کرد و بعد ی دل سیر خندید وگفت:
-بیا پسر بیاچقدر تو انرژی داری آخه...
-ععع مادر من آدم بایدواسه دنیاش انرژی داشته باشه تا سرحال ببینتش..
مادرجون اخمی کردو گفت:
-دنیا کیه؟
لبخندی زدم وصدامو پایین اوردموگفتم:
-دخترت مامان دخترت دنیامه،وجودمه،زندگیمه،آرامشمه،عشقمه،ضربان قلبمه،
مامان دخترت همه کسمه ی وقت نره بی کس شم...
مادرجون لبخندمهربونی زدوگفت:
-این دختر بیخ ریش خودته پسر ولی جای تعجبه نور دختر آرومو خجالتیم چطوری تونسته پسری شیطونی رو عشق خودش کنع...
-به راحتی مادرمن به راحتی فقط با اون نگاهش دلمو برد..
با همون لبخند مهربونش گفت:
-بیا بیا کمی صبحانه بخور دلت ضعف نره واسه دخترم..
-چشـــــــم
بعداز خوردن صبحانه خواستم برم طبقه بالاو با نور خداحافظی کنم که پشیمون شدم به سمت در رفتم که صدای مادرجونو شنیدم گه گفت:
-کجا پسر باید دخترمو ی هفته نگه داری
با خوشحالی برگشتم سمت مادرجون وبا تعجب نگاش کردم.
مادرجون خندی کردوگفت:
-چرا اینطورینگام میکنی پسر بدو دست زنتو بگی ببر
بعد مکثی کردوگفت:
-پیش تو خوشحال تره
رفتم سمت مادرجون وگونشو بوسیدموگفتم:
-مادرزن به تو میگن بقیه دارن اداتونو درمیارن.
خندی بلندی کردو آروم به شونم زدوگفت:
-بدو برو پسر تاپشیمون نشدم.
سریع طبقه بالا رفتم سریع دروباز کردم باز شدن درهمان ودیدن نور بااون حوله به صورت دکلته ،موهای قهوایی خیسش که دورش ریخته بود،چشمای سبزش با وجود
پارت ۳۱
وقتی نزدیکش شدم با دیدن طرز نفس کشیدنش متوجه شدم بیدار واز خجالت بودن من خودشو به خواب زد.
متوجه شد دادم سمتش میرم پلکاشو محکم روی هم فشار میداد،حیف شد ولی خوب از اونجا که فکر میکنه من فکر میکنم خوابیده پس کمی باید ازیت شع پایین تخت نشستم وصورتمو به صورتش نزدیک کردم وقتی نفس هامو روصورتش حس کرد پلکاشو محکم تر روهم فشرد.خبلد شیطونم بیشتر شدو لب مو به سمت گوشش بردم و لبمو به گوشش چسبوندم وگفتم:
-بیدار شو خانومی من که میدونم بیداری...
هیچی نگفت و با نگرانی گوشه لبشوگاز گرفت که از چشمای تیز من در نرفت.
لاله گوششو بوسیدم و آروم گاز گرفتم لرزششو کاملا حس کردم
خوب خوب خوب حالا بیدار نمشی دارم برات خانونم خانونا
لبمو به گوشش چسبوندم وشروع کردم به فوت کردن صدای خندش بلندشد وهی وُل می خورد سریع کمرشو گرفتم....
نزدیک بود از دستم در بره که سریع خودمو کشیدم روش و هردو دستمو دور کمرش گرفتم و قلقلکش میدادم
شروع کرد به خواهشو التماس و وسعت حرف مکث میکردومیخندید الهی قربون اون خنده هات برم وجودم
-تورو....خدا..و..لم....کن..خخخ
همینطور که لبم به گوشش چسبیده بود شروع به حرف زدن کردم که بدترخندش گرفت.
-نوچ خانومم شما خودتو به خواب بزن....
-آ...آدین...چ..چشم...دیگه...خو..خودمو..به..خواب.. نمیزنم..
دست از قلقلک برداشتم تعجب کردم اولین بار بود منو آدین صدا میکرد...پیشونیمو روی پیشونیش گذاشتم...به چشماش نگاه کردمو گفتم:
-دوباره بگو
-چیو؟
-اسممو
با تعجب نگام کردو لباشو روهم فشرد..
-...
چشمامو بستم وبا تمام احساسم گفتم:
-نور..ضربانم..آرامشم...بگو..الهی آدین قربونت بره..نگی میمـ
پرید سرحرفم وبا لحن فوق العاده ی اسممو صداکرد.
-آدین
چشمامو باز کردم چشماش بسته بود..نگام به سمت پایین کشیده شد...ضربان قلبم بالا رفت بود ودلم دستور میداد طمع لباشو دباره بچشم وایندفع با تمام احساسم ولی مغزم دستور میداد اینکارو نکنم و باعث ناراحتی وجودم نشم....
دستور دلم وقبول کردم و لبمو آروم نزدیکش کردم
ولی مغز دادی کشیدو گفت نکن آدین نکن کاری نکن بهت اعتماد نکنه و ولت کنع...نه نه نور نباشه منم نیستم سرموبلند کردم وپیشونیشو بوسه عمیقی زدم همین...همین کافیه..
(بازم نشدخخخ عشق زدحال زدنم خخخ)
صداشو شنیدم که گفت:
-دارم خفه میشم..
بازم شیطون شدم وگفتم:
-چی؟چی گفتی؟صدات نمیاد.
زیرلب گفت:
-ااااه چقدر سنگینه..الان میمیرم که
خندیدمو دماغشوبا دوتا انگشتام کشیدموگفتم:
-الهی فدات شم...اینم تنبیهت که گفتی میمیرم...هیچ وقت..نورهیچوقت...حتا به شوخی هم نباید بگی...میمیرم...یا جونتو قسم بخوری..باشع
با چشمای معصومش نگام کردو گفت:
-چشم دیگه نمی گم.
دماغ قرمز شدش که واسه کشیده شدنش توسط دو انگشتم بودو بوسیدم واز روش بلند شدم و گفتم.
-من دارم میرم پایین..شما تنبل جونم لباستونو عوض کنو بیا پایین
تازه متوجه شد که با پیراهن خوابیده سریع پتورو از خودش برداشت وبا خجالت رفت تو سرویس.
خندی کردم واز اتاق بیرون اومدو رفتم توحال هیچ کس نبود رفتم سمت آشپزخانه بادیدن مادرجون که تویه دستش چای و آروم آروم مینوشه و در حال غرق شدن.
انگشتموتو دستم گذاشتم ی سوت مَشتی زدمو و مادرزن گلمو نجات دادم از غرق شدن.
-وای وای وای مادرزن جان کجاین با منی یا دریمنی
بعد چشمک شیطونی زدموگفتم:
-یا به فکر شوهر جونی...
خندی کرد و بعد ی دل سیر خندید وگفت:
-بیا پسر بیاچقدر تو انرژی داری آخه...
-ععع مادر من آدم بایدواسه دنیاش انرژی داشته باشه تا سرحال ببینتش..
مادرجون اخمی کردو گفت:
-دنیا کیه؟
لبخندی زدم وصدامو پایین اوردموگفتم:
-دخترت مامان دخترت دنیامه،وجودمه،زندگیمه،آرامشمه،عشقمه،ضربان قلبمه،
مامان دخترت همه کسمه ی وقت نره بی کس شم...
مادرجون لبخندمهربونی زدوگفت:
-این دختر بیخ ریش خودته پسر ولی جای تعجبه نور دختر آرومو خجالتیم چطوری تونسته پسری شیطونی رو عشق خودش کنع...
-به راحتی مادرمن به راحتی فقط با اون نگاهش دلمو برد..
با همون لبخند مهربونش گفت:
-بیا بیا کمی صبحانه بخور دلت ضعف نره واسه دخترم..
-چشـــــــم
بعداز خوردن صبحانه خواستم برم طبقه بالاو با نور خداحافظی کنم که پشیمون شدم به سمت در رفتم که صدای مادرجونو شنیدم گه گفت:
-کجا پسر باید دخترمو ی هفته نگه داری
با خوشحالی برگشتم سمت مادرجون وبا تعجب نگاش کردم.
مادرجون خندی کردوگفت:
-چرا اینطورینگام میکنی پسر بدو دست زنتو بگی ببر
بعد مکثی کردوگفت:
-پیش تو خوشحال تره
رفتم سمت مادرجون وگونشو بوسیدموگفتم:
-مادرزن به تو میگن بقیه دارن اداتونو درمیارن.
خندی بلندی کردو آروم به شونم زدوگفت:
-بدو برو پسر تاپشیمون نشدم.
سریع طبقه بالا رفتم سریع دروباز کردم باز شدن درهمان ودیدن نور بااون حوله به صورت دکلته ،موهای قهوایی خیسش که دورش ریخته بود،چشمای سبزش با وجود
۹.۶k
۰۴ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.