رمان همسر اجباری پارت هفتاده وپنج
#رمان_همسر_اجباری #پارت_هفتاده وپنج
چیزی نگفت رفتم سرپا پشت سرش وایسادم رو مبل یه نفره کنار پنجره نشسته بود.ودستمو گذاشتم روپیشونیش
و آروم اروم ماساژ میدادم.
من آریا رو دوس دارم؟پس چرا دوس داشتنم مث عشق نیست ؟من آرامشو ازش گرفتم من باعثشم.
دستمالو بستم رو سرش
-آریا برو بخواب شبت بخیر
-آنا من فقط فردا ایرانم و قراره واسه چند روزی برم کره آماده شو ببرمت خونه بابا.
-بلهآنادلم شکست بازم آریا نباشه بازم دور از آریا باشم.من نمیتونم.
خوش ندارم تنها بری جایی. هرجا رفتی ماشینو میزارم با ماشین برو و البته آذین یا مامان رو هم ببر.
رفتم تو اتاقم گرفتم کپه مرگموبزارم خوابم نمیگرفت.انگار به بودن آریا عادت کرده بودم که کنارم باشه انگار از این
دوری متنفر بودم .
دلم گرفته بود از زمین و زمان با گریه خوابم برد.
...
اون که بی خیال بود منم حتی واسه بدرقه اش نرفتم ساکو برداشت و قبل رفتن یه کارت بهم دادو گفت بیا اینو بگیر
شاید دیر برگشتم.
یه لحظه هنگ کردم این ساک بزرگ واسه این بود. این کارت .
کارتو ازش گرفتم و گریه کردم واسم سخت بود از تنها کسی احساس خوبی کنارش دارم دور باشم رفتم خونه ی
بابای اریا.با ریموت درو باز کردم بابا کیان تو حیاط دشت صبحونه میخورد
-سالم بابا خوبی
-ممنونم دخترم چرا اینطوری آشفته ای
-هیچی بابایی دلم گرفته واسه بابام دلتنگم .
-رفتم نزدیکش پاشد و ایستاد کنارم پس من چیه توام بابا ؟
سرمو انداختم پایین و با بغض گفتم.آقاجون دلم گرفته.
رفتم تو بغلش و گریه امونمو برید.بعد از چند دیقه خودمو از آغوشش کشیدم بیرون و رفتم سمت در ورودی.
آنا باباجان
جانم بابایی
دخترم صبور باش همه چی درست میشه.
و رفتم تو خونه بعد از سالم و احوال پرسی مستقیم رفتم تو اتاق کسی جز مامان جون خونه نبود.اونم وقتی حالمو
دید سکوت کرد
چند روزی از رفتن آریا میگذره . اومدم بیرون بعد از این که آذینو گذاشتم دانشگاه تصمیم گرفتم یه سر برم
خونه.ساعت سه بعد از ظهر بود کلیدو تو در چرخوندم خونه فوق العاده سوت وکور بود راه اتاقمو پیش گرفتم واسه
برداشتن یه سری وسایل.
Comments please :-D
چیزی نگفت رفتم سرپا پشت سرش وایسادم رو مبل یه نفره کنار پنجره نشسته بود.ودستمو گذاشتم روپیشونیش
و آروم اروم ماساژ میدادم.
من آریا رو دوس دارم؟پس چرا دوس داشتنم مث عشق نیست ؟من آرامشو ازش گرفتم من باعثشم.
دستمالو بستم رو سرش
-آریا برو بخواب شبت بخیر
-آنا من فقط فردا ایرانم و قراره واسه چند روزی برم کره آماده شو ببرمت خونه بابا.
-بلهآنادلم شکست بازم آریا نباشه بازم دور از آریا باشم.من نمیتونم.
خوش ندارم تنها بری جایی. هرجا رفتی ماشینو میزارم با ماشین برو و البته آذین یا مامان رو هم ببر.
رفتم تو اتاقم گرفتم کپه مرگموبزارم خوابم نمیگرفت.انگار به بودن آریا عادت کرده بودم که کنارم باشه انگار از این
دوری متنفر بودم .
دلم گرفته بود از زمین و زمان با گریه خوابم برد.
...
اون که بی خیال بود منم حتی واسه بدرقه اش نرفتم ساکو برداشت و قبل رفتن یه کارت بهم دادو گفت بیا اینو بگیر
شاید دیر برگشتم.
یه لحظه هنگ کردم این ساک بزرگ واسه این بود. این کارت .
کارتو ازش گرفتم و گریه کردم واسم سخت بود از تنها کسی احساس خوبی کنارش دارم دور باشم رفتم خونه ی
بابای اریا.با ریموت درو باز کردم بابا کیان تو حیاط دشت صبحونه میخورد
-سالم بابا خوبی
-ممنونم دخترم چرا اینطوری آشفته ای
-هیچی بابایی دلم گرفته واسه بابام دلتنگم .
-رفتم نزدیکش پاشد و ایستاد کنارم پس من چیه توام بابا ؟
سرمو انداختم پایین و با بغض گفتم.آقاجون دلم گرفته.
رفتم تو بغلش و گریه امونمو برید.بعد از چند دیقه خودمو از آغوشش کشیدم بیرون و رفتم سمت در ورودی.
آنا باباجان
جانم بابایی
دخترم صبور باش همه چی درست میشه.
و رفتم تو خونه بعد از سالم و احوال پرسی مستقیم رفتم تو اتاق کسی جز مامان جون خونه نبود.اونم وقتی حالمو
دید سکوت کرد
چند روزی از رفتن آریا میگذره . اومدم بیرون بعد از این که آذینو گذاشتم دانشگاه تصمیم گرفتم یه سر برم
خونه.ساعت سه بعد از ظهر بود کلیدو تو در چرخوندم خونه فوق العاده سوت وکور بود راه اتاقمو پیش گرفتم واسه
برداشتن یه سری وسایل.
Comments please :-D
۸.۲k
۰۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.