برده عشق
برده عشق
P⁴
داشتم از در خوابگاه بیرون میشدم که صدای مانعم شد..
برگشتم
که با خانم'کلر' سرپرست خوابگاه روبرو شدم..
خ،کلر: الیزه..جایی میری..
الیزه: اوه..سلام خانم کلر..راستش یه تماس از 'لو مان' داشتم..بابام ازم خواست تعطیلات رو تو 'لو مان' بگذرونم..
خ،کلر: باشه..خوش بگذره..
الیزه: ممنون خانم کلر..
ازش خداحافظی کردم..خوابگاه رو ترک کردم..
حياط خوابگاه رو پشت سر گذروندم..از در وردی خوابگاه بیرون شدمُ وارد پیاده رو شدم..
میخواستم کتاب های که از کتابخونه برداشتم رو دوباره برگردونم و بعدی تموم شدن کارم به سمت 'لو مان' راه بیوفتم..
کتابخونه نیم ساعتی راه بود..
در کتابخونه رو با دستم هُل دادم وارد ساختمون کتابخونه شدم..کتابخونه سوت و کور بود..و هیچکی بجز من و خانم 'آلر'نبود..
الیزه: سلام خانم آلر..
در حال که کت چرمش رو تنش میکرد برگشت سمتم و با اون لبخند همیشگیش گفت
خ،آلر: سلام الیزه..متأسفانه امروز تعطیلاه..
الیزه : نه نیومدم کتاب بخونم..اومدم اینارو تو جاشون بزارم و برم..
نگاهی به ساک تو دستم انداخت..دوباره گفت
خ،آلر: از خوابگاه بیرونت کردن..
الیزه: نه..خانم..میخوام برم 'لو مان' ..
خ،آلر: اوه خیالم راحت شد..
الیزه: الان کتابخونه رو میبندی
خ،آلر: آره.. تعطیلات کریسمسه..میخوام با همسرم باشم..تا اینجا
الیزه: پیشاپیش عید مبارک..امیدوارم تعطیلات خوبی داشته باشین..
کتاب هارو تو جا کتابی گذاشتم و دوباره کنار خانم آلر اومدم
خ،آلر: توهم..امیدوارم سال خوبی رو آغاز کنی..
الیزه: مرسی..خب من برم..دیر میشه..
خ،آلر: برو عزیزم..مواظب خود باش..
در کتابخونه رو باز کردم و در حال که قدم اول رو به سمت بیرون برمیداشتم گفتم
الیزه: شماهام
در ساختمون رو بستم و از پله ها پایین اومدم..
کنار خیابان منتظر تاکسی وایستادم..
اما چیزی یادم اومد.. الان عيده چرا واسه مامان بابام و کاملیا کادو نخرم..
دوباره به سمت فروشگاه کوچیک محله مون راه افتادم..
....
وارد فروشگاه شدم.. شلوغ تر از روز های قبل بود..نگاهی به فروشگاه انداختم..و دنبال یه کادو خب واسه مامانم بودم..کمی فکر کردم تا یادم بیاد مامانم چی دوس داره..مامانم عاشق آشپزی کردن بود..یه کتاب آشپزی غذاهای ایتالیایی..فک کنم واسش خوبه..خداروشکر تو فروشگاه یه قفسه مخصوص کتاب ها بود..یه کتاب خوب واسه مامانم پیدا کردم..
کتاب رو برداشتم که چشمم به بوم نقاشی خورد..کاملیا عاشق نقاشی کردن بود..
بوم نقاشی رو هم برداشتم..الان فقط کادو بابام مونده بود..نگاهی به کلی فروشگاه انداختم اما کادوی خوبی واسه بابام پیدا نتونستم..ناامید به سمت فروشنده اومد..
کتاب به همراه بوم نقاشی رو روی میز جلوم گذاشتم..
الیزه: سلام..لطفا اینارو بسته بندی کنین.....
.
الیزه: ممنون..
بسته هام رو برداشتم که چشمم به ماگ های کریسمسِ کنار میز فروشنده خورد..
الیزه: ببخشید اونا فروشین..
&:بله..
یکی از ماگ هارو برداشتم نگاهی بهش انداختم..دوباره رو به فروشنده گفتم..
الیزه: میشه اینو هم بسته بندی کنین..
بعدی پرداختن پول از فروشگاه اومدم بیرون..
غلط املایی بود معذرت 💫
نظرتون چیه اینو دیگه ادامه ندم.🙂
P⁴
داشتم از در خوابگاه بیرون میشدم که صدای مانعم شد..
برگشتم
که با خانم'کلر' سرپرست خوابگاه روبرو شدم..
خ،کلر: الیزه..جایی میری..
الیزه: اوه..سلام خانم کلر..راستش یه تماس از 'لو مان' داشتم..بابام ازم خواست تعطیلات رو تو 'لو مان' بگذرونم..
خ،کلر: باشه..خوش بگذره..
الیزه: ممنون خانم کلر..
ازش خداحافظی کردم..خوابگاه رو ترک کردم..
حياط خوابگاه رو پشت سر گذروندم..از در وردی خوابگاه بیرون شدمُ وارد پیاده رو شدم..
میخواستم کتاب های که از کتابخونه برداشتم رو دوباره برگردونم و بعدی تموم شدن کارم به سمت 'لو مان' راه بیوفتم..
کتابخونه نیم ساعتی راه بود..
در کتابخونه رو با دستم هُل دادم وارد ساختمون کتابخونه شدم..کتابخونه سوت و کور بود..و هیچکی بجز من و خانم 'آلر'نبود..
الیزه: سلام خانم آلر..
در حال که کت چرمش رو تنش میکرد برگشت سمتم و با اون لبخند همیشگیش گفت
خ،آلر: سلام الیزه..متأسفانه امروز تعطیلاه..
الیزه : نه نیومدم کتاب بخونم..اومدم اینارو تو جاشون بزارم و برم..
نگاهی به ساک تو دستم انداخت..دوباره گفت
خ،آلر: از خوابگاه بیرونت کردن..
الیزه: نه..خانم..میخوام برم 'لو مان' ..
خ،آلر: اوه خیالم راحت شد..
الیزه: الان کتابخونه رو میبندی
خ،آلر: آره.. تعطیلات کریسمسه..میخوام با همسرم باشم..تا اینجا
الیزه: پیشاپیش عید مبارک..امیدوارم تعطیلات خوبی داشته باشین..
کتاب هارو تو جا کتابی گذاشتم و دوباره کنار خانم آلر اومدم
خ،آلر: توهم..امیدوارم سال خوبی رو آغاز کنی..
الیزه: مرسی..خب من برم..دیر میشه..
خ،آلر: برو عزیزم..مواظب خود باش..
در کتابخونه رو باز کردم و در حال که قدم اول رو به سمت بیرون برمیداشتم گفتم
الیزه: شماهام
در ساختمون رو بستم و از پله ها پایین اومدم..
کنار خیابان منتظر تاکسی وایستادم..
اما چیزی یادم اومد.. الان عيده چرا واسه مامان بابام و کاملیا کادو نخرم..
دوباره به سمت فروشگاه کوچیک محله مون راه افتادم..
....
وارد فروشگاه شدم.. شلوغ تر از روز های قبل بود..نگاهی به فروشگاه انداختم..و دنبال یه کادو خب واسه مامانم بودم..کمی فکر کردم تا یادم بیاد مامانم چی دوس داره..مامانم عاشق آشپزی کردن بود..یه کتاب آشپزی غذاهای ایتالیایی..فک کنم واسش خوبه..خداروشکر تو فروشگاه یه قفسه مخصوص کتاب ها بود..یه کتاب خوب واسه مامانم پیدا کردم..
کتاب رو برداشتم که چشمم به بوم نقاشی خورد..کاملیا عاشق نقاشی کردن بود..
بوم نقاشی رو هم برداشتم..الان فقط کادو بابام مونده بود..نگاهی به کلی فروشگاه انداختم اما کادوی خوبی واسه بابام پیدا نتونستم..ناامید به سمت فروشنده اومد..
کتاب به همراه بوم نقاشی رو روی میز جلوم گذاشتم..
الیزه: سلام..لطفا اینارو بسته بندی کنین.....
.
الیزه: ممنون..
بسته هام رو برداشتم که چشمم به ماگ های کریسمسِ کنار میز فروشنده خورد..
الیزه: ببخشید اونا فروشین..
&:بله..
یکی از ماگ هارو برداشتم نگاهی بهش انداختم..دوباره رو به فروشنده گفتم..
الیزه: میشه اینو هم بسته بندی کنین..
بعدی پرداختن پول از فروشگاه اومدم بیرون..
غلط املایی بود معذرت 💫
نظرتون چیه اینو دیگه ادامه ندم.🙂
۲۰.۵k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.