به تعداد اشک هایمان میخندیم
به تعداد اشک هایمان میخندیم
ارسلان
ای کامران لعنتی مشتم روی توی میز کوبیدم و صدام رو بلند تر کردم.
(من)کامران لعنتیییی
دستم ازش خون میومد به خاطر این بود که میز شیشه ای جلوم به هزار تیکه تقسیم شده بود.
دستم رو مشت کردم و سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم.
بعد ده دقیقه دستم توسط دست شخصی کرفته شد.
اون شخص دیانا بود.
(دیانا)شخصیت دیگت بود آره؟
زمزمه کردم
(من)اره
(دیانا)دیونی مگه نه؟این چه کاری با دستت کردی.
چیزی نگفتم که جعبه کمک های اولی که کنارش بود رو برداشت و شروع کرد به پانسمان دستم.
بهش خیره شدم.این دختر واقعا یه فرشتست.
یه فرشته که تعداد کمی رو میشه شبیهش پیدا کرد.اصلا مگه هست شبیهش.
شاید بهتره همه چی رو بهش بگم.
شاید این جوری بهتر بتونیم با این قضیه روبه رو بشیم.باید تا قبل ابن که دیر بشه داستان رو بهش بگم.از سیر تا پیاز حتا زندگی قبلیمون.
کارش که تموم شد بهم نگاه کرد و گفت
(دیانا)دیگه به خودت آسیب نزن باشه؟
(من)باشه
لبخندی زد و خواست بره که گفتم
(من)میخوام جواب سوالی که توی مطب دکتر ازم پرسیدی رو بهت بدم.
بهم خیره شد که شروع کردم
(من)شاید این خرف های کع میزنم برات یه قصه بچه گانه باشه و فکر کنی یه داستان خالیه و تخیلات ذهن یه مریضه ملی ازت میخوام باورم داشته باشی.
سری تکون داد که ادامه دادم.
(من)من زندگی قبلیم رو یادمه همش رو توی زندگی قبلیم عاشق یه دختر خوشگل کوچلو بدم یه دختر که تمام دنیای من بود.ما عاشق هم بودیم یع عشق ممنوعه.
یه روز که از مدرسه تعطیل میشد رفتم دنبالش عادت همیشگیم بود با هم کل شهر رو زیر و رو کردیم و کلی خش گذروندیم مثل همیشه اسرار داشت که دو کوچه پایین تر پیادش کنم ولی من جون جاهل فکر کردم منو میپیچونه و نمیره خونه به حساب خودم کع بهم خیانت میکنه ولی قافله که دل پاک این دختر اجازه دروغ بهش نمیده و اون حقیقت رو میگفته که فقط باباش بهش گیر میداده و از ترس باباش به این قضیه اسرار داشته.
پارت-۵۹
ارسلان
ای کامران لعنتی مشتم روی توی میز کوبیدم و صدام رو بلند تر کردم.
(من)کامران لعنتیییی
دستم ازش خون میومد به خاطر این بود که میز شیشه ای جلوم به هزار تیکه تقسیم شده بود.
دستم رو مشت کردم و سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم.
بعد ده دقیقه دستم توسط دست شخصی کرفته شد.
اون شخص دیانا بود.
(دیانا)شخصیت دیگت بود آره؟
زمزمه کردم
(من)اره
(دیانا)دیونی مگه نه؟این چه کاری با دستت کردی.
چیزی نگفتم که جعبه کمک های اولی که کنارش بود رو برداشت و شروع کرد به پانسمان دستم.
بهش خیره شدم.این دختر واقعا یه فرشتست.
یه فرشته که تعداد کمی رو میشه شبیهش پیدا کرد.اصلا مگه هست شبیهش.
شاید بهتره همه چی رو بهش بگم.
شاید این جوری بهتر بتونیم با این قضیه روبه رو بشیم.باید تا قبل ابن که دیر بشه داستان رو بهش بگم.از سیر تا پیاز حتا زندگی قبلیمون.
کارش که تموم شد بهم نگاه کرد و گفت
(دیانا)دیگه به خودت آسیب نزن باشه؟
(من)باشه
لبخندی زد و خواست بره که گفتم
(من)میخوام جواب سوالی که توی مطب دکتر ازم پرسیدی رو بهت بدم.
بهم خیره شد که شروع کردم
(من)شاید این خرف های کع میزنم برات یه قصه بچه گانه باشه و فکر کنی یه داستان خالیه و تخیلات ذهن یه مریضه ملی ازت میخوام باورم داشته باشی.
سری تکون داد که ادامه دادم.
(من)من زندگی قبلیم رو یادمه همش رو توی زندگی قبلیم عاشق یه دختر خوشگل کوچلو بدم یه دختر که تمام دنیای من بود.ما عاشق هم بودیم یع عشق ممنوعه.
یه روز که از مدرسه تعطیل میشد رفتم دنبالش عادت همیشگیم بود با هم کل شهر رو زیر و رو کردیم و کلی خش گذروندیم مثل همیشه اسرار داشت که دو کوچه پایین تر پیادش کنم ولی من جون جاهل فکر کردم منو میپیچونه و نمیره خونه به حساب خودم کع بهم خیانت میکنه ولی قافله که دل پاک این دختر اجازه دروغ بهش نمیده و اون حقیقت رو میگفته که فقط باباش بهش گیر میداده و از ترس باباش به این قضیه اسرار داشته.
پارت-۵۹
۹۵۰
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.